انــــــار



بساط روضه های امسال هم جمع شد. در خانه می چرخم. تکه های کیک و دستمال و پوست شکلات را از روی زمین جمع می کنم. کتاب های دعا را مرتب می کنم. انبوه لیوان ها را می شورم و کنار می گذارم. لباس مشکی بچه ها را در می آورم. دوباره قدم می زنم و چشم می چرخانم و دنبال کاری می گردم. هر کاری جز اینکه بروم به سمت دیوار. دلم نمی آید پرچم روی دیوار خانه را بردارم.






* این دو رفیقم را بخوانید


    

ناب ترین آرامبخش

    

ماه و ماهی




بساط روضه های امسال هم جمع شد. در خانه می چرخم. تکه های کیک و دستمال و پوست شکلات را از روی زمین جمع می کنم. کتاب های دعا را مرتب می کنم. انبوه لیوان ها را می شورم و کنار می گذارم. لباس مشکی بچه ها را در می آورم. دوباره قدم می زنم و چشم می چرخانم و دنبال کاری می گردم. هر کاری جز اینکه بروم به سمت دیوار!

دلم نمی آید پرچم روی دیوار خانه را بردارم.








* این دو رفیقم را بخوانید


    

ناب ترین آرامبخش

    

ماه و ماهی




دو سال است خانه تکانی مان زودتر شروع می شود، چون باید زودتر تمام شود. دیگر خانه تکانی مان برای عید نیست، برای شماست. برای مجلس عزای شما مادر جان. دو سال است قبل ایام فاطمیه، خانه را تمیز می کنم به نیت شما. کنیزی می کنم برایتان، هرچند معتقدم حتی خاک کف پای فضه ی شما هم نخواهم شد. دستمال می کشم، شیشه پاک می کنم، فرش می شورم، برای شما که مادری و این روزها خانه ات بی فروغ می شود از رفتنت. فرزندانت غمگین می شوند و کمر همسرت می شکند.

وقتی برای هماهنگی با مداح تماس گرفتم و وقتش پر بود و زمان نامناسبی برای روضه ی ما مشخص کرد، وقتی همه گفتند زمانش خوب نیست و سر ظهر است و کسی نمی آید و از این حرفها، ته دلم قرص قرص بود که مجلس مال من نیست، من فقط کنیزی می کنم این وسط. دیروز همان سر ظهر و وقت نامناسب، خانه مملو از جمعیت بود و دیگ بزرگ آش در حال قل خوردن و من داشتم کتاب حدیث شریف کساء پخش می کردم. کمی بعدتر در حالی که در آشپزخانه، دخترکم را بغل گرفته بودم و موهایش را می بوییدم، همان موقع که روضه خوان، از غم بی مادری زینب چهارساله می گفت، خیره شدم به پرچم یا فاطمه زهرا» ی نصب شده به دیوار و دلم شکست. کنیزی ام را می پذیرید؟ قبولم می کنی مادر؟


 


* از نوشته های قدیمی.



فاطمیه 1433، مصادف با اردیبهشت1391
دانشجوی سال آخر بودم. شدیداً سردرگم و خسته. از همه جا بریده. یک روز عصر، نزدیک غروب، توی دانشگاه فکر می کردم و قدم می زدم. راه های مختلفی پیش رویم بود و باید تصمیمات مهمی می گرفتم برای ادامه تحصیل، برای ازدواج، برای فعالیت فرهنگی، برای انتخاب برخی علایق متضاد، برای زندگی. هرچه بیشتر فکر می کردم و م می گرفتم، کمتر به نتیجه و اطمینان قلبی می رسیدم. گیج و سرگردان بودم. به خودم آمدم و دیدم رسیده ام کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. کفش هایم را در آوردم و از پله ها بالا رفتم. به یکی از ستون ها تکیه دادم و تمام کلافگی ام را گریه کردم. کمی سبک شدم. بلند شدم و رفتم سر تک تک قبرهای نورانی. پنج شهید گمنام. هم سن و سال خودم بودند. از آنها کمک خواستم. اما انگار آنها مرا فرستادند به در خانه ی دیگری. چشمم به پوستری افتاد که روی یکی از ستون ها چسبانده شده بود، عکس گریان آقا و جمله ای از ایشان با چنین مضمونی: "من حاجاتم را در طول سال جمع می کنم و در ایام فاطمیه طلب می کنم" فاطمیه بود. دعا کردم. مادر جان، کمکم کن در راهی قرار بگیرم که به تو نزدیکم کند
 
فاطمیه 1434، مصادف با فروردین 1392
نوعروس بودم. آقای داماد رفته بود به شهری دور. پدر و مادرشان هم رفته بودند مکه. من بودم و خواهرشوهر مجردم. یکی از اقوام دعوت مان کردند مهمانی. شبِ پیش هم آنجا بودیم. می خواستند تنها نباشیم. فاطمیه بود. ما باید تصمیم می گرفتیم که برویم به مهمانی یا مراسم. یک شب بارانی بود. آسمان عجیب می بارید. راهی مسجد شدیم برای عزای حضرت مادر. دعای فاطمیه سال قبلم به اجابت رسیده بود. توی این یک سالی که گذشته بود مسیر زندگی ام کاملاً روشن شده بود. درباره ادامه تحصیل تصمیم گرفته بودم. برخی علایق را با رضایت کنار گذاشته بودم، ازدواج کرده بودم. از انتخابم یا بهتر بگویم انتخابِ خدا برایم، راضی بودم.
 
فاطمیه 1435، مصادف با فروردین 1393
با همسرم رفته بودیم مسجد برای مراسم شب های فاطمیه. قلب کوچولوی طفلی در بطنم می تپید. میان روضه ها و اشک ها، دعا می کردم برای سلامتی اش. برای صالح بودنش. او را به دعا از خدا خواسته بودیم. قرآن باز کرده بودیم. صفحه 55 آمده بود. هُنَالِکَ دَعَا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاءِ.
 
فاطمیه 1436، مصادف با اسفند1393
از تجربه ی مادری قبل، فقط داغی سنگین نشسته بود روی دلم. آغوشم خالی بود و روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و باز هم روزهای سختی بود. فرشته ی دومم در راه بود ولی حال روحی و جسمی ام تعریفی نداشت. پریشان بودم و غمگین و مضطرب. ظهر بود .پای تلویزیون نشسته بودم. برنامه سمت خدا بود. درباره حضرت زهرا می گفتند. درباره ی مظلومیتش. درباره ثواب روضه گرفتن برایش. درباره اثر اشک ریختن برای غمش. تصمیم گرفتم شب بروم مسجد. بروم و دعا کنم تا تجربه ی تلخ قبلی تکرار نشود. بروم بگویم من پارسال توی مجلس شما دعا کردم، انتظار نداشتم چنین پیشامدی را. ساعتی نگذشته بود. حالم بد شد. خیلی بد. آن قدر که نمی توانستم بروم مسجد. بچه ام داشت از دستم می رفت. تصور یک داغ دیگر جگرم را می سوزاند. دلم حسابی شکست. متوسل شدم به مادر پهلو شکسته ام. نذر کردم. این فرزند را برای ما سالم و صالح حفظ بفرمایید. توی خانه مان روضه می گیریم برای شما. شش روز. سه روز فاطمیه اول و سه روز فاطمیه دوم. تا وقتی توان در بدن داریم. تا وقتی زنده ایم.
 
فاطمیه 1437، مصادف با اسفند1394
دخترم هفت ماهه شده. الحمدالله که هم نام مادر است .وقت ادای نذر شده. خانه رنگ بوی عزای مادر گرفته. از چند روز پیش همه جا را مرتب کرده ایم. سیب سرخ و خرما گرفته ایم. قند و چای و هل گذاشته ام دم دست. پرچم مشکی زده ایم. لباس مشکی بر تن کرده ایم. از این پس خاطره مشترکی از فاطمیه ی هر سال داریم. روضه می گیریم در خانه مان.
 
 
 
* از نوشته های قدیمی.


خوشحالم که "سِفرعشق" را دوباره خواندم. خوشحال ترم که از روی نسخه ی چاپ شده خواندم. همان قدر که از اینستاگرام فراری ام، به وبلاگ علاقه مند. همان قدر که از وبلاگ فراری ام، به دفترچه ام علاقه مند. همان قدر که از کتاب صوتی و الکترونیکی فراری ام، کتاب چاپ شده را دوست می دارم. اصلاً لمس واژه ها و صفحاتِ کتاب برایم مرحله ای ست از خواندن کتاب. مرحله ی مهم دیگری هم دارم به نام بوییدن کتاب! من قبل از خواندن کتاب ها، آنها را می بویم. بعضی کتاب ها بوی یاس می دهند، بعضی بوی باران. بعضی بوی نفت، بعضی بوی پول، بعضی بوی خاک، بعضی بوی اردیبهشت، بعضی بوی انار.

سِفرعشق را که از دست خانم فروشنده گرفتم باز کردم و بوییدم. با تعجب نگاهم کرد. این دومین باری ست که این طور نگاهم می کند. چند دقیقه قبل تر گفته بودم سرچ کند و ببیند که سِفر عشق را دارند یا نه. نداشتند. حدس زدم اشتباه تایپ کرده باشد. گفتم سِفر را با سین تایپ کنید. در حالی که تایپ می کرد، گفت: پس بگو سَفر عشق. گفتم نه، سِفر عشق. از بالای عینکش عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. هیچ نگفتم و فقط به انارِ روی جلد "یادت باشد"ِ روی میز خیره شدم. وقتی کتاب را به دستم داد خواستم به کسره ی زیر سین روی جلد کتاب اشاره کنم که بی خیالش شدم. حوصله ی اثبات و جدال نیست این روزها.

داشتم از سِفرعشق می گفتم. وقتی به دست گرفتمش کتاب را باز کردم و بوییدم. بوی عجیبی داشت. بوی خوشِ آشنایی. از کتاب فروشی بیرون آمدم در حالی که داشتم فکر می کردم که این بوی آشنا، عطر چیست.؟


به فصل "دیوانگی" که رسیدم کم کم اشک هایم روی کتاب می چکید و بوی صفحات برایم آشناتر میشد. 

یا مُحَمَّدَاهْ صَلَّى عَلَیْکَ مَلَائِکَةُ السَّمَاءِ، هَذَا الْحُسَیْنُ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ، وَ بَنَاتُکَ سَبَایَا، إِلَى اللَّهِ الْمُشْتَکَى. 

دوباره کتاب را بوییدم. بوی سیب می داد.

 

 



دیروز بعد از صبحانه، همسرم کتاب دختر شینا را برداشت و باز کرد و شروع کرد به بلند بلند خواندن. آن صفحه ای بود که قدم خیر تیپ مردانه زده بود و رفته بود روی پشت بام و برف ها را تمییز می کرد، در حالی که باردار بود و پا به ماه. او می خواند و بغضی چنگ می انداخت به گلویم. یکی دو صفحه ای خواند و بعد چند کلامی راجع به صبوری و رنج های این بانوی بزرگ صحبت کردیم و برای روح بلند او و همسرش، حمد و صلواتی تقدیم کردیم. بعد آن داشتم چرخی در اینستا می زدم که پستی دیدم از خانم ضرابی زاده با عکسی که کمی پایین تر می بینید. متوجه شدم 17 دی ماه است. تعجب کردم از این اتفاق. چرا امروز باید دخترشینا می خواندیم و یاد این بانو را زنده می کردیم؟ 9 سال پیش، چنین روزی، قدم خیر رفت پیش همسر مهربانش تا به جبران تمام فراق هایی که در این دنیا کشیدند، کنار هم باشند. سلام خداوند بر شهید ستار ابراهیمی و همسر صبور و بزرگوارش.



نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم. این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها فرصت که نوعی شکنجه بود. بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم.


القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. آن موقع ها من بچه مثبت بودم. بچه منفی هم بودم ایضاً و چون مثبت در منفی، منفی می شود، خیلی بچه مثبت محسوب نمی شدم. کلاً جمع اضداد بامزه ای بودم. بابا مسجد می رفت. من هم می رفتم. مامان چادر می پوشید. من هم می پوشیدم. برادرم غیرتی بود و مراقبم بود. خواهرم بزرگ تر بود و اهل نصیحت. اما برای نوجوانی من تمام این مرزها شکستنی بود. دوستان و هم کلاسی هایم مرا با دنیای جدیدی روبه رو کرده بودند. خوش رنگ و لعاب و جذاب می نمود. آن موقع ها تازه مد شده بود که لباس هایت را با هم ست کنی مثلاً لاک ناخن را با روسری. آن موقع ها تازه کم کم داشت باب میشد که در خانواده کسی جز بابای خانواده گوشی موبایل داشته باشد. چند تا از دوستانم خریده بودند. من هم هوس کردم. بابا اما برای من نخرید. گفت: "هنوز لازم نداری" گوشی نداشتن مرا از همراهی با دوستانم دور نکرد. مهمانی و تولدهای دوره ای می گرفتند و معمولاً آهنگ های لهو  و لعب پخش می کردند. من هم یک عنصر پایه بودم و هم حرص آور. در جشن هایشان شرکت می کردم و خاطرات عاشق شدن شان را گوش می دادم و در کوچه و خیابان هم بهشان تذکر می دادم که مویشان از مقنعه بیرون آمده! این چنین روزگار می گذراندم. تا اینکه عاشق شدم

دقیقاً یادم نیست کی بود و چه روزی و دقیقاً از کجا شروع شد جوانه زدن عشق. فقط می دانم روزی به خودم آمدم و دیدم من واقعاً دوستش دارم. در عاشقی روی دست تمام بچه ها بلند شده بودم. به دوستانم گفتم که عاشق شده ام و یکی یک دانه معشوقی نصیبم شده. هاج و واج نگاهم کردند. ماجرایم را که شنیدند، رفتند. من اما کک ام نگیزد! رفتن شان برایم مهم نبود. من دیگر معشوق خودم را پیدا کرده بودم.
ماجرا از آنجا شروع شد که من خیلی بابایی بودم. خیلی خیلی خیلی. اینکه دخترها بابایی اند به جای خود، من حتی بین خواهرهایم از بقیه بابایی تر بودم. همه این را می دانستند. بابا که برای کارش سفر می رفت، هرشب قبل خواب به یادش و با دل تنگی اش اشک می ریختم. بالشم خیس می شد تا خوابم ببرد. یک بار بابا تماس گرفت و گفت حالش خوب نیست. سرمای شدیدی خورده بود. داشتم از غصه دق می کردم. هنوز که هنوز است وقتی به خانه شان می روم مثل دختربچه ها می پرم توی بغل او. به دست هایش پماد می زنم. بازوهایش را ماساژ می دهم. زیر سرش بالش می گذارم. او هم برایم شعر می خواند. لیلا دخترِ بابا، بالش سر بابا، لیلا مادرِ بابا
.

من چنین روحیاتی داشتم که کم کم فکر عاشقی زد به سرم. شاید هم فکری در کار نبود، یک اتفاق بود. دلیل عاشق شدنم شاید وجه تشابهی بود که پیدا کردم. وجه تشابهی که سبب شد خود را طفیلی او کنم. اولین بار که با او خلوت کردم گفتم: "ببین عزیز جانم، تو دختری، من هم دخترم، تو عاشق بابایی ات هستی، من هم عاشق بابایی ام هستم. اما از این به بعد می خواهم عاشق تو باشم. بدون گوشی، بدون لاک ست با روسری، بدون جشن تولد. تو و بابایی ات برای تمام عشق نوجوانی و جوانی و پیری ام مرا بس." مهربان رفیقی بود که نگو، یک دانه محبوبی بود که نپرس. ساعت ها می نشستیم و با هم حرف می زدیم و اشک می ریختیم. از بابایش برایم می گفت و من روز به روز، روضه به روضه عاشق تر می شدم عشقش تمام رنگ و لعاب های فریبنده ی نوجوانی ام را شست


دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. یاد رقیه ی جان و دلم، آنجا که روضه خوان می خواند: بابا، دست عدو بزرگ تر از صورت من است.


من و بابایم و دختر سه ساله ام، فدای کبودی بدن تو رقیه جان.




 
*جهان بی عشق چیزی نیست، جز تکرار یک تکرار       (فاضل نظری)


دوباره اسباب کشی داریم. می خواهیم به خانه ی پنجم و شهر سوم برویم. این تعداد جابه جایی آن هم در شش سال و خردی زندگی مشترک، هرچند سخت و طاقت فرساست اما برای من به سان یک رستاخیز بزرگ است.
دفعات اولی که می خواستیم اسباب کشی کنیم، انگار داشتند جانم را می گرفتند! دلتنگ و غمگین میشدم. وقتی وسیله ها را می بردیم، ساعتی با آن خانه، خلوت می کردم. توی خانه چرخ می زدم و دست به دیوارها می کشیدم. یاد خاطرات و روزهایی که در آن خانه گذشت می افتادم. باورم نمیشد این چنین با چند دیوار و سرامیک انس گرفته باشم!
 به خانه ی جدید که می رفتم شور و هیجانی مرا دربرمی گرفت. برای قسمت هایی از خانه که موکت نداشت موکت می خریدیم. به سایز پنجره های جدید، پرده می دوختم، کاغد دیواری های قشنگ می چسباندم. از سقف اتاق بچه، ماه و ستاره آویزان می کردم و روی دیوارش برچسب و شعر و نقاشی میزدم. تمیزکاری و آراستن و مرمت های گوناگون! 
وقت رفتن که میشد، دوباره دلم می گرفت. شگفت زده میشدم و می گفتم: "چه قدررر زود گذشت. اصلاً ارزشش را داشت این همه وقت گذاشتن و ریزه کاری و آراستن؟!"

ماجرای دنیا همین است. 

ملک الموت را که دیدم با خودم زمزمه خواهم کرد: "چه قدررر زود گذشت. اصلاً ارزشش را داشت این همه وقت گذاشتن و ریزه کاری و آراستن؟!"

.

.

.

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ . . .

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ . . .

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ . . .



 

 


کارتون "بابا لنگ دراز" را یادتان می آید؟ البته کارتون دخترانه ای بود ولی فکر کنم همه نسبتاً آشنایی داشته باشند. اخیراً کتابش را خواندم و به نظرم با ساختن کارتونش ظلم بزرگی به اثر کرده اند چون کتابش خواستنی تر و قشنگ تر است. خلاصه که لذت بردیم. مطالعه کتاب برای آنهایی که به دنبال روان شدن قلم و تمرین نویسندگی اند، مفید است. "بابا لنگ دراز" نوشته ی جین وبستر است و انتشارات ساحل گیسوم کتاب را چاپ کرده.
* نکته ی اصلی متن در نظر اول



یک روز بعد از فارغ التحصیلی از مقطع کارشناسی، به ذهن مان خطور کرد که خیاطی یاد بگیریم. رفتیم و ثبت نام کردیم. دوره هفت ماهه بود و فشرده و سنگین. الحمدلله استعدادمان هم بدک نبود و از آزمون تئوری نمره 99 و از آزمون عملی نمره 97 کسب نمودیم. در این هفت ماه، چیزی حدود شونصد مدل یقه و آستین و پنس و برش و پیلی یاد گرفتیم. دوره "نازک دوزِ نه" بود اما مربیِ دست و دل باز ما هرچه بلد بود یادمان داد و پیراهن و شلوار مردانه هم آموختیم. حتی بنده طی یک حرکت عاشقانه یک پیراهن مردانه به رنگ آبی آسمانی برای همسر عزیزتر از جان دوختم که ایشان هر وقت آن پیراهن را می پوشید به 100 الی 150 نفر می فرمود: "اینو خانمم برام دوخته" و در نود و نه درصد مواقع هم پاسخ می شنید که : "نه بابا!"

القصه، چندی پیش به علت ضیق وقت تصمیم گرفتیم مانتو بخریم( به جای اینکه بدوزیم). رفتیم به تماشای مانتوها. جل الخالق! نمی دانم نام مبتکرِ سبکِ خیاطی مان چیست، ولی هرچه که هست احتمالاً تن شان در گور در حال لرزیدن است. در علم خیاطی مقوله هایی وجود داشت به اسم "یقه"، "آستین"، "دکمه" و "جادکمه" و . حالا در مانتوها خبری از هیچ کدام از اینها نیست! یک پارچه مستطیلی یا ذوزنقه ای برداشته اند و کمربندی با رنگی نامربوط وصلش کرده اند و دو تا جای دست از کنارش درآورده اند و اسمش را گذاشته اند مانتو! و عجیب تر اینکه مردم هم اینها را می خرند و جدی جدی می پوشند!! بحث عفاف و حجاب را می گذارم کنار و نمی گویم که مانتو بدون دکمه و جادکمه می شود مانتوی جلوباز و الی آخر. بابا لااقل یک اپسیلون سلیقه داشته باشید!  :|


 


مطهره صندلی را کشان کشان برده تا جلوی کمد و رفته روی آن و بسته آدامس را برداشته و نشسته سرش. یکی می جَود، قورت می دهد و دومی. سر بزنگاه رسیدم و آدامس ها را گرفتم. گریه کرد و اشک ریخت. اشک های درشت و شفافش تند تند می چکیدند، پا می کوبید و با گریه می گفت: "مامان بده، آدامس ها رو می خوام" و من مصمم و جدی ایستادم و گفتم: "نه عزیز دلم، نمی شود، تا شب هم گریه کنی خبری از آدامس نیست" به خاطر خودش. به خاطر سلامتی اش، چون دوستش داشتم، چون دوستش داشتم.

خدای مهربانم، جسارتاً این روزها تو را می فهمم. وقتی اصرار می کنم، پا می کوبم، اشک می ریزم و تو می گویی: "نه عزیز دلم، نمی شود" چون می دانی برای سلامتی ایمانم خوب نیست، چون دوستم داری، چون دوستم داری.

 

* مطمئنم که دوستم دارد، مَثَل مهر مادر و فرزندی ست. مادرها همه ی بچه های شان را دوست دارند. حتی بچه های بد و حرف گوش نکن را.

 


سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره زنگ می زنم به مامان. بوق اشغال می خورد. مطهره یک خط آبی می کشد روی زمینه کرم رنگ فرش. زینب در ظرف ماش را باز می کند و می ریزدشان. بلندش می کنم و یک قاشق دیگر از سوپ می گذارم دهانش. سوپ را خالی می کند. مطهره دارد روی دست هایش نقاشی می کشد. ماژیک ها را ازش می گیرم. جیغ می زند. شقیقه هایم زق زق می کند. زینب کاسه سوپ را خالی می کند روی فرش. مطهره گریه می کند و ماژیک ها را می خواهد. زینب سوپی را که ریخته با دستش به خورد فرش می دهد. یک آن منفجر می شوم. مطهره را که آویزانم شده به زور از خودم جدا می کنم، می زنم روی دست زینب و سرشان داد می زنم. هردو گریه می کنند و با چهره هایی وحشت زده می آیند به سمتم. دستشان را باز می کنند تا در آغوش بگیرمشان. من دعوایشان کرده ام اما دوباره مرا می خواهند.

.
.
.
.
.
خدایا از خشم تو به کجا فرار کنم جز آغوش مهربانی ات.؟



 



در اولین دیدار و هم کلامی روزه بودیم. با لب هایی خشک و گلویی عطشان گفت و گو کردیم. مَحرم شدن مان با نفس حق آن سید نورانی رقم خورد. بعد نماز صبحی که به جماعت اقامه کردیم. و دعای سید پیچید در سکوت سحرگاه شبستان مسجد:

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ آدمَ و حَوّا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ إبراهِیمَ وَ سارا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُوسَی وَ صَفُورا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُحَمَّدٍ وَ خَدیجَهِ الکُبری، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ عَلیٍّ وَ فَاطِمَهِ اَّهرآءِ عَلیهم السَّلام .

اولین بار که به خانه مان آمدی روزه بودی و نشد تا شربت خنکی تعارفت کنم. اولین هم سفره شدن مان سر ضیافت افطار بود. اولین شیرینی مان زولبیا و بامیه. اولین بار که مرا به گردش بردی در آن روزهای بلند و گرم وسط تابستان، هنوز در ماه مبارک نفس می کشیدیم. با دل ضعفه نشستیم کنار رودخانه و نسیم خنک زاینده رود را بو کشیدیم. روزه بودیم و نشد که بستنی یا فالوده ای مهمانم کنی!
.
.
.
خدای مهربان و کریم، جشن میهمانی ات به خودی خود شیرین بود اما به برکت آن تلاقی زیبا که روزی مان کردی، این هشتمین رمضان است که مهمانی ات خاطره انگیزتر شده و شیرین تر. تو را سپاس برای آغازی که مصادفش کردی با شب نیمه ی رمضان و متبرک به نام کریم اهل بیت. 
الحمدلله علی کل نعمته.
 



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و دست پر باز می گردانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ من از رنجی که بر من رسیده بود و از کلافگی و دلی تنگ و روحی آزرده و روانی غمگین، گله مند بودم و بی حوصله! حالا که چند روز گذشته دست از پا درازتر آمده ام و خجل و شرمنده و غمگین تر از همیشه. و بی نهایت، به شدت و به غایت دست خالی و محتاج. این را خوب می دانم که زمان محدود است و شما نامحدود، می دانم بعد زمان را در نظر گرفتن برای ارتباط و اتصال به شما بی معناست. می دانم که دو سه روز قبل و بعد از میلادتان فرقی ندارد برای شما. همین طور صدها سال بعد از آن روزهای مدینه. تصور می کنم مسکینی را که در مدینه سخت محتاج است. به در خانه تان آمده و اظهار نیاز کرده. حتی سر سوزنی شک نمی کنم که یاری اش می کنید با دینار و درهمی یا رنج از چهره زدودنی یا کلامی امید بخش یا دست نوازشی یا لبخند مهربانی یا با ثروتی عظیم. شک ندارم که دست خالی نمی رود، غمگین برنمی گردد. راستی چرا در تمام آنچه از شما خوانده ام یا شنیده ام آنان که محتاج به در خانه تان می آمدند گرسنه بودند؟ غذا و آب طلب می کردند؟ چرا نشنیده ام که کسی برای درد دل بیاید؟ یا شاید دردهاشان را در قالب نیازی از جنس آب و نان مخفی می کردند و می دانستند همین که شما لحظه ای نظری به آنان بیفکنید، تمام غم های عالم کوچک و کوچک تر می کنید.
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. از تمام این سال ها عبور می کنم و می رسم به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید یک دلجویی و حتی یک سرزنش عمیق برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. حالا که می بینید اینجایم فقط به عشق شما خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.


ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.

 



در اولین دیدار و هم کلامی روزه بودیم. با لب هایی خشک و گلویی عطشان گفت و گو کردیم. مَحرم شدن مان با نفس حق آن سید نورانی رقم خورد. بعد نماز صبحی که به جماعت اقامه کردیم. و دعای سید پیچید در سکوت سحرگاه شبستان مسجد:

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ آدمَ و حَوّا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ إبراهِیمَ وَ سارا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُوسَی وَ صَفُورا، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُحَمَّدٍ وَ خَدیجَهِ الکُبری، 

أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ عَلیٍّ وَ فَاطِمَهِ اَّهرآءِ عَلیهم السَّلام .

و با زبان روزه، "بله" گفتیم. اولین بار که به خانه مان آمدی روزه بودی و نشد تا شربت خنکی تعارفت کنم. اولین هم سفره شدن مان سر ضیافت افطار بود. اولین شیرینی مان زولبیا و بامیه. اولین بار که مرا به گردش بردی در آن روزهای بلند و گرم وسط تابستان، هنوز در ماه مبارک نفس می کشیدیم. با دل ضعفه نشستیم کنار رودخانه و نسیم خنک زاینده رود را بو کشیدیم. روزه بودیم و نشد که بستنی یا فالوده ای مهمانم کنی!
.
.
.
خدای مهربان و کریم، جشن میهمانی ات به خودی خود شیرین بود اما به برکت آن تلاقی زیبا که روزی مان کردی، این هشتمین رمضان است که مهمانی ات خاطره انگیزتر شده و شیرین تر. تو را سپاس برای آغازی که مصادفش کردی با شب نیمه ی رمضان و متبرک به نام کریم اهل بیت. 
الحمدلله علی کل نعمته.
 



محبوبم، قصه ی عشق من و تو عالم گیر شده. رسوا شده ام. البته که غمی نیست! من همان روز که دل به تو دادم قید تمام غیرِ تو را زدم و چشم بستم بر همه چیز، همه چیز از سلام تو آغاز شد. از نگاه تو. وقتی شناختمت جان گرفتم، پر و بال در آوردم، هوس پرواز به سرم زد. پریدم! زمین خوردم، تو و تمام تو از حافظه ام پرید، پناهم دادی، روبه راهم کردی. دوباره پریدم! زمین خوردم، پر و بالم شکست، پیدایم کردی، تسکینم دادی . دوباره پریدم! زمین خوردم، سرم به سنگها خورد، سنگها از سرم نرم شد، اما سربزرگی هایم آخ نگفت. من هزاااار بار زمین خوردم و هزااار تکه شدم و تکه هایم گم شد؛ و تو. تو مرا پیدا کردی، چسب زدی، از درون. رهایم نکردی. رها کردن در مرام تو نیست. اینک تصمیم های بزرگ و روزهای سختی رو به رویم ایستاده. فصل پریدن است و خوفی عجیب خانه کرده در دلم. از بلندی می ترسم. حس بی بال و پری دارم. تو را می خواهم. امشب که سنگینی تمام سیاره ها را در گلویم حس می کنم، امشب که حتی مشتری را قورت داده ام! گیج و گم شده و تنها. پیدایم کن به حرمت ع ش ق. پیدایم کن خداوند.

 

 

 



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید دلجویی مهرمندانه شما را یا حتی ابراز ناراحتی تان برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.


ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.

 



محبوبم، قصه ی عشق من و تو عالم گیر شده. رسوا شده ام. البته که غمی نیست! من همان روز که دل به تو دادم قید تمام غیرِ تو را زدم و چشم بستم بر همه چیز، همه چیز از سلام تو آغاز شد. از نگاه تو. وقتی شناختمت جان گرفتم، پر و بال در آوردم، هوس پرواز به سرم زد. پریدم! زمین خوردم، تو و تمام تو از حافظه ام پرید، پناهم دادی، روبه راهم کردی. دوباره پریدم! زمین خوردم، پر و بالم شکست، پیدایم کردی، تسکینم دادی . دوباره پریدم! زمین خوردم، سرم به سنگها خورد، سنگها از سرم نرم شد، اما سربزرگی هایم آخ نگفت. من هزاااار بار زمین خوردم و هزااار تکه شدم و تکه هایم گم شد؛ و تو. تو مرا پیدا کردی، چسب زدی، از درون. رهایم نکردی. رها کردن در مرام تو نیست. اینک تصمیم های بزرگ و روزهای سختی رو به رویم ایستاده. فصل پریدن است و خوفی عجیب خانه کرده در دلم. از بلندی می ترسم. حس بی بال و پری دارم. تو را می خواهم. امشب که سنگینی تمام سیاره ها را در گلویم حس می کنم، خسته ام و گیج و گم شده و تنها. پیدایم کن به حرمت ع ش ق. پیدایم کن خداوند.



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید دلجویی مهرمندانه شما را یا حتی ابراز ناراحتی تان برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.

.

.

.

ای تو با قلبم صمیمی یا حسن

تو کریم بن کریمی یا حسن

داری از زهرا نشان یا مجتبی

مهربانی، دل رحیمی یا حسن

 



در اولین دیدار و هم کلامی روزه بودیم. با گلویی خشک و لب هایی تشنه گفت و گو کردیم. مَحرم شدن مان در یکی از سحرهای ماه مبارک رقم خورد، وقتی با زبان روزه بله گفتیم و دعای سید پیچید در سکوت شبستان مسجدأللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ آدمَ و حَوّا، أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ إبراهِیمَ وَ سارا، أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُوسَی وَ صَفُورا، أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ مُحَمَّدٍ وَ خَدیجَهِ الکُبری، أللَّهُمَّ أَلِّف بَینَهُما کَما أَلَّفتَ بَینَ عَلیٍّ وَ فَاطِمَهِ اَّهرآءِ عَلیهم السَّلام . اولین بار که به خانه مان آمدی روزه بودی و نشد تا شربت خنکی تعارفت کنم. اولین هم سفره شدن مان سر ضیافت افطار بود. اولین شیرینی مان زولبیا و بامیه. اولین بار که مرا به گردش بردی در آن روزهای بلند و گرم وسط تابستان، هنوز در ماه مبارک نفس می کشیدیم. با دل ضعفه نشستیم کنار رودخانه و نسیم خنک زاینده رود را بو کشیدیم. روزه بودیم و نشد که بستنی یا فالوده ای مهمانم کنی!
.
.
.
خدای مهربان و کریم، جشن میهمانی ات به خودی خود شیرین بود اما به برکت آن تلاقی زیبا که روزی مان کردی، این هشتمین رمضان است که مهمانی ات خاطره انگیزتر شده و شیرین تر. تو را سپاس برای آغازی که مصادفش کردی با شب نیمه ی رمضان و متبرک به جشن میلاد کریم اهل بیت. 
الحمدلله علی کل نعمته.
 
 



سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره زنگ می زنم به مامان. بوق اشغال می خورد. مطهره یک خط آبی می کشد روی زمینه کرم رنگ فرش. زینب در ظرف ماش را باز می کند و می ریزدشان. بلندش می کنم و یک قاشق دیگر از سوپ می گذارم دهانش. سوپ را خالی می کند. مطهره دارد روی دست هایش نقاشی می کشد. ماژیک ها را ازش می گیرم. جیغ می زند. شقیقه هایم زق زق می کند. زینب کاسه سوپ را خالی می کند روی فرش. مطهره گریه می کند و ماژیک ها را می خواهد. زینب سوپی را که ریخته با دستش به خورد فرش می دهد. یک آن منفجر می شوم. مطهره را که آویزانم شده به زور از خودم جدا می کنم، می زنم روی دست زینب و سرشان داد می زنم. هردو گریه می کنند و با چهره هایی وحشت زده می آیند به سمتم. دستشان را باز می کنند تا در آغوش بگیرمشان. من دعوایشان کرده ام اما دوباره مرا می خواهند.
.
.
.
خدایا از خشم تو به کجا فرار کنم جز آغوش مهربانی ات.؟



بساط روضه های امسال هم جمع شد. در خانه می چرخم. تکه های کیک و دستمال و پوست شکلات را از روی زمین جمع می کنم. کتاب های دعا را مرتب می کنم. انبوه لیوان ها را می شورم و کنار می گذارم. لباس مشکی بچه ها را در می آورم. دوباره قدم می زنم و چشم می چرخانم و دنبال کاری می گردم. هر کاری جز اینکه بروم به سمت دیوار!

دلم نمی آید پرچم روی دیوار خانه را بردارم.







شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم و امید دلجویی مهرمندانه شما را. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. حالا هم خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.

.

.

.

ای تو با قلبم صمیمی یا حسن

تو کریم بن کریمی یا حسن

داری از زهرا نشان یا مجتبی

مهربانی، دل رحیمی یا حسن

 



قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری. هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، هممممم رو درز گرفتم. محکم بستم. سخت بود، سخته. یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر. حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه  گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان. مامان. من مامانم رو میخوام. دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم. من از دنیا می ترسم. مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان. همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم. چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا. آخه چه قدر مهربونید.؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم


گاهی به اینجا سر می زنم. با عجله نگاهی به وبلاگ هایی که دنبال می کنم می اندازم ومی روم. با امید می روم. با امید اینکه روزی برمی گردم و تمام حرف های نگفته و تلمبار شده را اینجا می نویسم. با خودم می گویم که روزی تک تک داستان های کوتاه و بلند، حقیقی و خیالی ام،  را برای شما می نویسم. اما امروز حس کردم که زیادی خوش خیالم! من دیگر آن انار سابق نیستم. اوج وبلاگ نویسی ام در آستانه ی ۲۰ سالگی ام بود حالا اما نزدیک ۳۰ سالگی ایستاده ام. آن دختر دانشجوی مجرد، طی این ۱۰ سال همسر شده، چهار بار مادر شده و خیلی چیزها آموخته.  من از همین فضای کوچک وبلاگی مجازی، یک کوه تجربه آموخته ام، چه برسد به زندگی وسیع حقیقی. امید که تجربه ها پوشالی نباشد و آموخته ها، مرا به سمت تقوا سوق دهد.


 

صبحِ شنبه

از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای هم زدنِ علی از آشپزخانه می آید. بین خواب و صبحانه خوردن با علی، مردد می شوم. همین تردید، خواب را از سرم می پراند و بلندم می کند به مقصد آشپزخانه.

 

صبحِ یک شنبه

دیشب تا صبح ده بار خوابیدم و بیدار شدم. سارا هنوز کمی سرفه می کرد. سهیل هم یک بار آب خواست و یک بار رفت دستشویی. به صورت های معصوم بچه ها خیره می شوم. خستگی ام درمی رود از نگاه کردن شان. کی باور می کند از این چهره های آرام و مظلوم توی روز آن قدر شیطنت ببارد؟ می خندم و آرام می بوسمشان. باید تا این وروجک ها بیدار نشده اند یک سری کارها را سرو سامان دهم و صبحانه ای هم برای علی حاضر کنم. تا بلند می شوم حالت تهوع می آید سراغم. دست می گذارم روی معده ام و فشار می دهم. حالت تهوع برای چی؟ بی خیالش می شوم و می روم سراغ کارها.

 

صبحِ دوشنبه

حس سبکی دارم. برخلاف چند شب گذشته، دیشب را خوب خوابیده ام. شلغم و عسل های دیروز جواب داد. سارا دیشب اصلاً سرفه نکرد. تا خود صبح راحت خوابید. خانه ساکت است. انگار علی رفته. چه قدر بی سر و صدا! لابد خواسته من بیشتر بخوابم. توی رختخواب غلت می زنم و خمیازه می کشم. هنوز ننشسته ام که احساس حالت تهوع اذیتم می کند. قبل اینکه فکر کنم که "چرا؟" اسید معده ام را توی مری ام احساس می کنم. بلند می شوم و می دوم به سمت دستشویی.

گلویم می سوزد. آبی به صورتم می زنم و توی آینه از خودم می پرسم: چه ات شده؟ یک آن مثل برق گرفته ها خشکم می زند. زمزمه می کنم: حالت تهوع. حاملگی. وا می روم. به زور خودم را سرپا نگه می دارم.

 

صبحِ سه شنبه

دیشب خوب نخوابیدم. مدام در فکر بی بی چکی بودم که دیروز خریده بودم. گاهی که خوابم می برد خواب های آشفته می دیدم. خواب ویار، خواب یک شکم بزرگ، خواب یک نوزاد کوچولو. کلی نذر و نیاز کردم که این حالت تهوع ها و ضعف های اخیر به چیز دیگری جز حاملگی ربط داشته باشد. تمام شب منتظر صبح بودم و یک ساعت است که خودم را به خواب زده ام تا علی صبحانه بخورد و برود ولی حالا جرئت ندارم از زیر پتو بیرون بیایم. اگر جواب تست مثبت بود چه؟ با دلشوره از رختخواب بلند می شوم. حالت تهوع. خودم را با قدم های آرام می رسانم به دستشویی. سه قطره می چکانم. کمی بعد دو تا خط قرمز نقش می بندد روی بی بی چک. لبم را گاز می گیرم و خیره نگاهش می کنم.

 

صبحِ چهار شنبه

علی دارد برای خودش نیمرو درست می کند. از بوی نیمرو بدم می آید. عق می زنم و سرم را می برم زیر پتو. دیروز چند بار پاپی شد که چرا سرحال نیستم و انگار در فکرم. یک جوری دست به سرش کردم. جرئت نکردم بهش بگویم. ترسیدم حس پدری اش گل کند و نگذارد تصمیم عاقلانه ای بگیرم. دودلی و تردید دیوانه ام کرده. نمی دانم باید چه کنم و کار درست چیست. هم از سقط کردنش می ترسم و هم از دنیا آمدنش. هرچه فکر کردم از بین تمام دوست و آشنا و فامیل فقط سه نفر بودند که هم قابل اعتماد بودند و  هم چیزهایی در این باره سرشان میشد اما تماس های دیروزم با آنها، به جای اینکه کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم، بیشتر از قبل سرگردانم کرد. تمام دیروز و دیشب به حرف های شان فکر می کردم. هر جمله در ذهنم هزار بار تکرار شد.

"به به! مبارکه. حالا چه اسمی میذاری که به سارا و سهیل بیاد؟"

"اگه دنیا بیاد و اذیت بشه که بدتره."

"حقته که تصمیم بگیری نگهش داری یا نه هرچند سقط عوارض پزشکی داره ولی اگر دلت نخوادش همون بهتر که نباشه."

"اگه می تونی با شرایط جدید کنار بیای نگهش دار."

"اگر تصمیمت قطعیه زودتر برای سقط اقدام کن چون هر روز که بگذره کار سخت تر میشه."

"هیچ راه قانونی برای سقط وجود نداره."

"آخی گناه داره. دلت میاد؟"

"میشه با یه جوشونده گیاهی هم کار رو تموم کنی ها."

" اونم یکیه مثل سهیل و سارا، انگار داری با دستای خودت سارا رو خفه می کنی."

سردرد هم به حالت تهوع ام اضافه شده. کاش این جمله ها از ذهنم پاک میشد. کاش حرف های طاهره را نشنیده بودم. چرا با سارا و سهیل مقایسه اش کرد.؟

 

صبحِ پنج شنبه

علی دیروز می گفت: "جدی جدی یه چیزیت شده ها. چرا این قدر کلافه ای؟" گفتم از خستگی ست. گفتم بچه ها اذیتم کرده اند. دروغ نگفتم! خسته ام. بچه ها اذیتم می کنند. رسیدگی بهشان سخت است. شیطان و بازیگوش شده اند و از دیوار راست بالا می روند. این وسط من چطور می توانم منتظر آمدن یک بچه ی دیگر باشم؟ چطور هفت هشت ماه دیگر یک نوزاد بیاید وسط این همه خستگی و کار؟ نه. به صلاح نیست که بیاید. نه به صلاح من و علی و این موقعیت زندگی مان، نه به صلاح سهیل پنج ساله و سارای دو ساله ام و نه به صلاح خودش. تصمیمم را گرفته ام. دست می گذارم روی شکمم و زمزمه می کنم: برای خودت بهتره که نباشی. خودتم اذیت میشی. باشه کوچولو؟

 

صبحِ جمعه

سارا و علی سمت راستم خوابیده اند. سارا سرش را گذاشته روی بازوی علی. چهره اش توی خواب معصومانه و دوستداشتنی ست. هوس می کنم ببوسمش اما از ترس بیدار شدنش صرف نظر می کنم. آرام بلند می شوم. حالت تهوع را حبس می کنم در قفسه ی سینه ام و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه می رسانم. پلاستیک محتوی جوشانده را از کشوی دوم درمی آورم و نگاهش می کنم. یک آن پرتش می کنم. درست مثل واکنش دیروزم. وقتی مریم پلاستیک جوشانده را به دستم داد، وقتی یک لحظه از ذهنم گذشت که چه کاربردی دارد، بی اختیار پرتش کردم. انگار آلت قتاله ای را به دست گرفته بودم. ولی کم کم آرام شدم و دوباره فکر کردم به شرایط خودم و بچه ها. خالی اش می کنم توی قوری و رویش آب جوش می ریزم. می گذارم سر کتری تا خوب دم بکشد. بویش بلند می شود و می خورد زیر دماغم. عق می زنم و جلوی دهانم را می گیرم. ثانیه ها به سختی می گذرند. می ترسم علی یا بچه ها بیدار بشوند. بلند می شوم و فوری صافی را می گذارم روی لیوان و جوشانده را می ریزم. لیوان را نزدیک لبم می برم. داغ است. دوباره عق می زنم. چند تا نفس عمیق می کشم تا حالم بهتر شود. تا بتوانم قد خوردن محتویات این لیوان حالت تهوع ام را کنترل کنم. دوباره حرف های طاهره رژه می روند توی ذهنم "اونم یه بچه ست مثل سهیل، مثل سارا. همون قدر عزیز و دوستداشتنی. منتهی فرقش اینه که این یکی از اون دوتا بی پناه تره. کار تو مثل این می مونه که داری سارا رو با دستای خودت خفه می کنی یا اینکه چاقو می کشی به صورت سهیل" عصبی شدم و داد زدم: خفه شو طاهره! گفت: باشه خفه میشم ولی با خفه شدن من حقیقت عوض نمیشه. این رو هم بدون که من دیگه نمی تونم دوست یه قاتل باشم!

دست می گذارم روی شکمم و بغض می کنم: به من گفت قاتل. دختره ی بی شعور. نمی فهمه که شرایطم سخته. نمی فهمه که برای خودت بهتره. ولی تو می فهمی؟ مگه نه؟ تو می فهمی من چی میگم عزیز دل مامان؟

ثانیه ها می ایستند. خشکم می زند. زمزمه می کنم: چی گفتم؟! عزیز دل مامان.؟! تو کی عزیز دل من شدی؟ من. من. مامان توام

بغض شش روزه ام می شکند و قطرات اشک یکی یکی می چکند توی لیوان در دستم. بلند می شوم و محتویات لیوان را خالی می کنم توی سینک ظرفشویی و زیر لب می گویم: دیگه نترس عزیزم. مراقبت هستم عزیز دل مامان.

 

 

*داستانی که برای مسابقه ی "میخواهم بمانم" نوشتم و البته فقط نوشتم! و برای شرکت در مسابقه ارسال نکردم. "می خواهم بمانم" جشنواره ای بود با موضوع " نه به سقط عمدی جنین". متاسفانه آمار وحشناکی دراین باره وجود دارد.

 

 


دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی. و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش. جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری. سردار شهید شده بود. دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا.

عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز مامانی خامه ی صورتی روی لباس عروست را نشسته بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد.

 


 

صبحِ شنبه

از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای هم زدنِ علی از آشپزخانه می آید. بین خواب و صبحانه خوردن با علی، مردد می شوم. همین تردید، خواب را از سرم می پراند و بلندم می کند به مقصد آشپزخانه.

 

صبحِ یک شنبه

دیشب تا صبح ده بار خوابیدم و بیدار شدم. سارا هنوز کمی سرفه می کرد. سهیل هم یک بار آب خواست و یک بار رفت دستشویی. به صورت های معصوم بچه ها خیره می شوم. خستگی ام درمی رود از نگاه کردن شان. کی باور می کند از این چهره های آرام و مظلوم توی روز آن قدر شیطنت ببارد؟ می خندم و آرام می بوسمشان. باید تا این وروجک ها بیدار نشده اند یک سری کارها را سرو سامان دهم و صبحانه ای هم برای علی حاضر کنم. تا بلند می شوم حالت تهوع می آید سراغم. دست می گذارم روی معده ام و فشار می دهم. حالت تهوع برای چی؟ بی خیالش می شوم و می روم سراغ کارها.

 

صبحِ دوشنبه

حس سبکی دارم. برخلاف چند شب گذشته، دیشب را خوب خوابیده ام. شلغم و عسل های دیروز جواب داد. سارا دیشب اصلاً سرفه نکرد. تا خود صبح راحت خوابید. خانه ساکت است. انگار علی رفته. چه قدر بی سر و صدا! لابد خواسته من بیشتر بخوابم. توی رختخواب غلت می زنم و خمیازه می کشم. هنوز ننشسته ام که احساس حالت تهوع اذیتم می کند. قبل اینکه فکر کنم که "چرا؟" اسید معده ام را توی مری ام احساس می کنم. بلند می شوم و می دوم به سمت دستشویی.

گلویم می سوزد. آبی به صورتم می زنم و توی آینه از خودم می پرسم: چه ات شده؟ یک آن مثل برق گرفته ها خشکم می زند. زمزمه می کنم: حالت تهوع. حاملگی. وا می روم. به زور خودم را سرپا نگه می دارم.

 

صبحِ سه شنبه

دیشب خوب نخوابیدم. مدام در فکر بی بی چکی بودم که دیروز خریده بودم. گاهی که خوابم می برد خواب های آشفته می دیدم. خواب ویار، خواب یک شکم بزرگ، خواب یک نوزاد کوچولو. کلی نذر و نیاز کردم که این حالت تهوع ها و ضعف های اخیر به چیز دیگری جز حاملگی ربط داشته باشد. تمام شب منتظر صبح بودم و یک ساعت است که خودم را به خواب زده ام تا علی صبحانه بخورد و برود ولی حالا جرئت ندارم از زیر پتو بیرون بیایم. اگر جواب تست مثبت بود چه؟ با دلشوره از رختخواب بلند می شوم. حالت تهوع. خودم را با قدم های آرام می رسانم به دستشویی. سه قطره می چکانم. کمی بعد دو تا خط قرمز نقش می بندد روی بی بی چک. لبم را گاز می گیرم و خیره نگاهش می کنم.

 

صبحِ چهار شنبه

علی دارد برای خودش نیمرو درست می کند. از بوی نیمرو بدم می آید. عق می زنم و سرم را می برم زیر پتو. دیروز چند بار پاپی شد که چرا سرحال نیستم و انگار در فکرم. یک جوری دست به سرش کردم. جرئت نکردم بهش بگویم. ترسیدم حس پدری اش گل کند و نگذارد تصمیم عاقلانه ای بگیرم. دودلی و تردید دیوانه ام کرده. نمی دانم باید چه کنم و کار درست چیست. هم از سقط کردنش می ترسم و هم از دنیا آمدنش. هرچه فکر کردم از بین تمام دوست و آشنا و فامیل فقط سه نفر بودند که هم قابل اعتماد بودند و  هم چیزهایی در این باره سرشان میشد اما تماس های دیروزم با آنها، به جای اینکه کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم، بیشتر از قبل سرگردانم کرد. تمام دیروز و دیشب به حرف های شان فکر می کردم. هر جمله در ذهنم هزار بار تکرار شد.

"به به! مبارکه. حالا چه اسمی میذاری که به سارا و سهیل بیاد؟"

"اگه دنیا بیاد و اذیت بشه که بدتره."

"حقته که تصمیم بگیری نگهش داری یا نه هرچند سقط عوارض پزشکی داره ولی اگر دلت نخوادش همون بهتر که نباشه."

"اگه می تونی با شرایط جدید کنار بیای نگهش دار."

"اگر تصمیمت قطعیه زودتر برای سقط اقدام کن چون هر روز که بگذره کار سخت تر میشه."

"هیچ راه قانونی برای سقط وجود نداره."

"آخی گناه داره. دلت میاد؟"

"میشه با یه جوشونده گیاهی هم کار رو تموم کنی ها."

" اونم یکیه مثل سهیل و سارا، انگار داری با دستای خودت سارا رو خفه می کنی."

سردرد هم به حالت تهوع ام اضافه شده. کاش این جمله ها از ذهنم پاک میشد. کاش حرف های طاهره را نشنیده بودم. چرا با سارا و سهیل مقایسه اش کرد.؟

 

صبحِ پنج شنبه

علی دیروز می گفت: "جدی جدی یه چیزیت شده ها. چرا این قدر کلافه ای؟" گفتم از خستگی ست. گفتم بچه ها اذیتم کرده اند. دروغ نگفتم! خسته ام. بچه ها اذیتم می کنند. رسیدگی بهشان سخت است. شیطان و بازیگوش شده اند و از دیوار راست بالا می روند. این وسط من چطور می توانم منتظر آمدن یک بچه ی دیگر باشم؟ چطور هفت هشت ماه دیگر یک نوزاد بیاید وسط این همه خستگی و کار؟ نه. به صلاح نیست که بیاید. نه به صلاح من و علی و این موقعیت زندگی مان، نه به صلاح سهیل پنج ساله و سارای دو ساله ام و نه به صلاح خودش. تصمیمم را گرفته ام. دست می گذارم روی شکمم و زمزمه می کنم: برای خودت بهتره که نباشی. خودتم اذیت میشی. باشه کوچولو؟

 

صبحِ جمعه

سارا و علی سمت راستم خوابیده اند. سارا سرش را گذاشته روی بازوی علی. چهره اش توی خواب معصومانه و دوستداشتنی ست. هوس می کنم ببوسمش اما از ترس بیدار شدنش صرف نظر می کنم. آرام بلند می شوم. حالت تهوع را حبس می کنم در قفسه ی سینه ام و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه می رسانم. پلاستیک محتوی جوشانده را از کشوی دوم درمی آورم و نگاهش می کنم. یک آن پرتش می کنم. درست مثل واکنش دیروزم. وقتی مریم پلاستیک جوشانده را به دستم داد، وقتی یک لحظه از ذهنم گذشت که چه کاربردی دارد، بی اختیار پرتش کردم. انگار آلت قتاله ای را به دست گرفته بودم. ولی کم کم آرام شدم و دوباره فکر کردم به شرایط خودم و بچه ها. خالی اش می کنم توی قوری و رویش آب جوش می ریزم. می گذارم سر کتری تا خوب دم بکشد. بویش بلند می شود و می خورد زیر دماغم. عق می زنم و جلوی دهانم را می گیرم. ثانیه ها به سختی می گذرند. می ترسم علی یا بچه ها بیدار بشوند. بلند می شوم و فوری صافی را می گذارم روی لیوان و جوشانده را می ریزم. لیوان را نزدیک لبم می برم. داغ است. دوباره عق می زنم. چند تا نفس عمیق می کشم تا حالم بهتر شود. تا بتوانم قد خوردن محتویات این لیوان حالت تهوع ام را کنترل کنم. دوباره حرف های طاهره رژه می روند توی ذهنم "اونم یه بچه ست مثل سهیل، مثل سارا. همون قدر عزیز و دوستداشتنی. منتهی فرقش اینه که این یکی از اون دوتا بی پناه تره. کار تو مثل این می مونه که داری سارا رو با دستای خودت خفه می کنی یا اینکه چاقو می کشی به صورت سهیل" عصبی شدم و داد زدم: خفه شو طاهره! گفت: باشه خفه میشم ولی با خفه شدن من حقیقت عوض نمیشه. این رو هم بدون که من دیگه نمی تونم دوست یه قاتل باشم!

دست می گذارم روی شکمم و بغض می کنم: به من گفت قاتل. دختره ی بی شعور. نمی فهمه که شرایطم سخته. نمی فهمه که برای خودت بهتره. ولی تو می فهمی؟ مگه نه؟ تو می فهمی من چی میگم عزیز دل مامان؟

ثانیه ها می ایستند. خشکم می زند. زمزمه می کنم: چی گفتم؟! عزیز دل مامان.؟! تو کی عزیز دل من شدی؟ من. من. مامان توام

بغض شش روزه ام می شکند و قطرات اشک یکی یکی می چکند توی لیوان در دستم. بلند می شوم و محتویات لیوان را خالی می کنم توی سینک ظرفشویی و زیر لب می گویم: دیگه نترس عزیزم. مراقبت هستم عزیز دل مامان.

 

 

*داستانی که برای مسابقه ی "میخواهم بمانم" نوشتم و البته فقط نوشتم! و برای شرکت در مسابقه ارسال نکردم. "می خواهم بمانم" جشنواره ای بود با موضوع " نه به سقط عمدی جنین". متاسفانه آمار وحشناکی دراین باره وجود دارد.

 

 


گاهی به اینجا سر می زنم. با عجله نگاهی به وبلاگ هایی که دنبال می کنم می اندازم ومی روم. با امید می روم. با امید اینکه روزی برمی گردم و تمام حرف های نگفته و تلمبار شده را اینجا می نویسم. با خودم می گویم که روزی تک تک داستان های کوتاه و بلند، حقیقی و خیالی ام،  را برای شما می نویسم. اما امروز حس کردم که زیادی خوش خیالم! من دیگر آن انار سابق نیستم. اوج وبلاگ نویسی ام در آستانه ی ۲۰ سالگی ام بود حالا اما نزدیک ۳۰ سالگی ایستاده ام. آن دختر دانشجوی مجرد، طی این ۱۰ سال همسر شده، چهار بار مادر شده و خیلی چیزها آموخته.  من از همین فضای کوچک وبلاگی مجازی، یک کوه تجربه آموخته ام، چه برسد به زندگی وسیع حقیقی. امید که تجربه ها پوشالی نباشد و آموخته ها، مرا به سمت تقوا سوق دهد.


قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری. هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، هممممم رو درز گرفتم. محکم بستم. سخت بود، سخته. یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر. حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه  گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان. مامان. من مامانم رو میخوام. دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم. من از دنیا می ترسم. مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان. همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم. چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا. آخه چه قدر مهربونید.؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم


 

دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های نه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید نصف شان را حذف کنیم و ضروری ترها را بخریم. اگر ضروری ها را بخریم پولی که تهش باقی می ماند کفاف کرایه خانه را می دهد؟! دلگیرم از زندگی. اشتیاقی به سالی که در راه است ندارم. جاده زندگی مان سنگلاخی شده. به سمت هر دری که می رویم به رویمان بسته می شود.

"چه بچه ی آرومی داری." رویاست که رشته ی افکارم را پاره می کند. می خندم و حنانه را در بغلم جا به جا می کنم و می گویم: "آره، الان رو دنده ی خوبشه." سوسن می پرد میان حرف هایمان و می گوید: "یعنی دنده ی بدم داره؟!" بله ای می گویم و سر کم مو و لطیف حنانه را می بوسم. با آن چشم های عسلی رنگ و گرد و دهان نیمه باز، معصومانه به اطرافش نگاه می کند. کاش میشد نمی آوردمش. متوجه نگاه رویا هستم. گاهی زیر چشمی و گاهی به وضوح حنانه را نگاه می کند. پانزده سال دوا و دکتر برایش چاره نکرده. نفس عمیقی می کشد، انگار با این آه تمام پانزده سال حسرتش را مرور می کند. سوسن صدایش می زند و می پرسد: موهات رو امسال چه رنگی میذاری؟ رویا با بی میلی و بی حوصلگی می گوید: احتمال زیاد روشن نذارم. خسته شدم از روشن و بعد می رود و دسته موی باریکی از زیر کلاه خانم میانسالی که زیر سشوار نشسته بیرون می کشد و چک می کند و می گوید: اگه میخواید خیلی روشن نشه دیگه بشوریدش. و بر می گردد سر کارش.

سوسن دوباره پرحرفی اش را از سر می گیرد: حالا تیره میذاری؟ یعنی چه رنگی؟ آخه تیره تو چشم نیست. اصلا معلوم نیست رنگ گذاشتی. رویا حرفش را قطع می کند که: خب باشه. حالا بعدا. بجنب دختر. مردم منتظرن. و تند تند با حرکات سریع دستانش بند می اندازد. النگوهای آینه ای و پهنش بالا و پایین می روند و به هم می خورند و مرا می برند به دو سال پیش. همان شبی که امیر نشست کنارم و النگوها را گذاشت کف دستم و گفت: اینها مال توست. دلم میشکنه اگه دیگه توی دستات نباشه. خودم جورش می کنم. گفتم چطوری؟ گفت: قرض، وام. کار کارگاه که پیش رفت و رونق گرفت قرضم رو میدم. اقساط وامم رو میدم. تو غصه اش رو نخور. در حالی که سعی می کردم بغض نکنم گفتم از کی قرض می گیری امیرجان؟ از کجا وام می گیری؟ چه قدر وام و قرض. اگه کار کارگاه به این زودیا رونق نگرفت؟ اگه دوباره عمو جلال ضامن شد و قسط ها عقب افتاد. النگوها را گذاشتم روی زمین و گفتم: من اینها رو نمی خوام. بذار سرمایه مون از مال خودمون باشه تا تن مون نلرزه. تا دلمون قرص باشه. اصلا قرض. تو که میخوای از مردم قرض بگیری. بیا از من قرض بگیر. و بعد چشمکی زدم در حالی که سعی می کردم بخندم گفتم: کی قرضم رو برمی گردونی آقاامیر؟ خندید. نه شیرین بلکه خیلی غمگین. آهی کشید و گفت ان شالله به زودی.

خانمی هم سن و سال من در حالی که نفس نفس می زند وارد می شود. با همه سلام علیک کرد و نشست کنار من. در حالی که شالش را باز می کرد و تکان می داد تا خنک شود گفت: اوووف، چه گرم شده هوا. هنوز بهار نیومده، تابستون شده. کسی چیزی نگفت جز سوسن که منتظر است یک نفر دهان باز کند و حرفی بزند تا او ادامه اش دهد! "از بس این زنها دعا کردن هوا خوب بشه تا بتونن راحت خونه تی بکنن" و بعد قهقه ای زد آن قدر که دندان های آسیابش را دیدم. خانم تازه وارد آرام، جوری که فقط من بشنوم گفت: وای چه قد شلوغه. شما چند وقته نشستی؟ گفتم: نیم ساعتی میشه. گفت: آخی. با این بچه. بدیدش بغل من و بعد بی آنکه منتظر جواب یا واکنشی از من باشد دست دراز کرد و حنانه را گرفت. حنانه غریبی که نکرد هیچ، حتی برایش می خندید. من دوباره به لیست خریدم نگاه کردم و رفتم به شش ماه پیش.

امیر با شیطنت لیست را از دستم کش رفت و در حالی که به سمت در می رفت گفت: ای بابا، خودم بلدم خرید کنم. لازم نیست جلوی هرکدوم یه پرانتز یه خطی باز کنی و ویژگی های نوع مرغوبش را توضیح بدی. شما فقط مراقب خودت و حنانه خانومم باش. خداحافظ. من رفتم." در حالی که از سنگینی روزهای آخر بارداری آهسته قدم بر میداشتم خودم را رساندم به کشوی اول میز تحریر. کشوی پول ها، قبض ها، دفترچه قسط ها، چک ها و هر چیزی که مربوط به حساب کتاب های مالی این خانه بود. تنها کشویی که من با آن کار نداشتم چون امیر هیچ وقت نمی گذاشت من بفهمم اوضاع مالی این خانه چطور است. او فقط از من لیست خرید می خواست و می گفت: هرچیزی لازم داری بنویس. ولی این بار آمده ام سراغ این کشو تا شاید بتوانم از راز سر به مهر این روزهایش پرده بردارم. چرا هرچه از اوضاع کارگاه می پرسم طفره می رود؟

صدای گریه حنانه برمی گرداندم به سالن. خانمی که کنارم نشسته و حنانه را در آغوش دارد سعی می کند آرامش کند اما نمی تواند. او را به سمتم گرفت و گفت فکر کنم شیر میخواد. لبخندی به نشانه تایید زدم و در حالی که داشتم حنانه را می گرفتم توی صورتش نگاه کردم. اشک. چشمانش به وضوح پر از اشک بود. لبخندم خشکید اما خجالت کشیدم چیزی بپرسم. حنانه را آرام کردم و او هنوز به ما نگاه می کرد. خودش شروع کرد به گفتن: یاد دختر خودم افتادم. درست شبیه دختر شما کم مو بود. همه میگفتن دخترت کچله. بیا و ببین حالا چه موهایی داره. و با بغض ادامه داد: چهار سال و نیمه شده. شش ماهه که ندیدمش. باباش اجازه نمیده ببینمش. خیلی سعی کردم به خاطر دخترم اون زندگی رو نگه دارم اما نشد. کار ما دیگه به بن بست رسیده بود. و بعد اشک هایی که تا الان در چشم هایش بود با یک پلک سبک، سرازیر شد. خیلی سریع پاکشان کرد. دوست نداشت کسی ببیندشان. تنها جمله ای که میشد بگویم را آرام به زبان آوردم: " ان شالله درست میشه" و رفتم به روزهای پیش و اشک های خودم.

حنانه ی پنجاه و پنج روزه را گذاشتم روی پاهایم و شروع کردم به تکان دادن. با دلخوری به امیر گفتم: فقط به من بگو من کجای زندگیتم؟؟ چه قد برای من ارزش قائلی؟ امیر جوابم را داد که: خب معلومه که خ حرفش را قطع کردم که نه. نگو خیلی. تو منو محرم رازت ندونستی. من از بقیه باید بشنوم که کار کارگاه به کجا کشیده؟ نمی تونستم کاری کنم ولی همدم و همرازت که بودم. نبودم؟! و زدم زیر گریه. امیر نشست کنارم. عزیزم گریه نکن. خودت می دونی که چرا چیزی نگفتم. امید داشتم کم کم درست بشه. میخواستم تو غصه نخوری. من طلاهای تو را برای این کار گذاشتم. چطور میومدم و می گفتم که فروش نداریم. تو را به خدا گریه نکن.

رویا صدایم می کند و می گوید نوبتم شده. حنانه را می سپارم به خانمی که کنارم نشسته و می نشینم زیر دست رویا. چشم هایم را می بندم . صدای جیرینگ جیرینگِ به هم خوردن النگوهای رویا می آید. صدای سوسن که از خواهر کوچک ترش می گوید که خواستگارهایش را به خاطر او رد می کند و می گوید "تو هشت سال بزرگ تری آبجی. اول نوبت توست." صدای رویا که از برادرش می گوید که یک سال بیشتر است که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمدند سر یک بیماری عجیب غریب که یک دفعه سراغ بچه ی یازده ساله شان آمده. صدای زمزمه ی آرام لالایی خانمی که حنانه را بغل گرفته و لابد دارد به دخترش فکر می کند، صدای خانم میانسالی که موهایش را بلوند کرد و دارد می گوید از وقتی قلبش را عمل کرده نفسش می سوزد. از ذهن می گذرانم: لقد خلقنا الانسان فی کبد.

حنانه را بغل می گیرم و می زنم بیرون. هوای مطبوع دم عید مشامم را نوازش می دهد. بوی بهار می رسد. بهاری در باور من. امیر از آن طرف خیابان بوق می زند. نگاهش که می کنم دست تکان می دهد. می خندم و در حالی عرض خیابان را طی می کنم که زیر لب می گویم: ان مع العسر یسرا.

 

 

 

* متن فوق یک داستان است.

** آقایان ببخشند اگر داستان نه است!

 


دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی. و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش. جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری. سردار شهید شده بود. دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا.

عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز مامانی خامه ی صورتی روی لباس عروست را نشسته بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد.

 


 

صبحِ شنبه

از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای هم زدنِ علی از آشپزخانه می آید. بین خواب و صبحانه خوردن با علی، مردد می شوم. همین تردید، خواب را از سرم می پراند و بلندم می کند به مقصد آشپزخانه.

 

صبحِ یک شنبه

دیشب تا صبح ده بار خوابیدم و بیدار شدم. سارا هنوز کمی سرفه می کرد. سهیل هم یک بار آب خواست و یک بار رفت دستشویی. به صورت های معصوم بچه ها خیره می شوم. خستگی ام درمی رود از نگاه کردن شان. کی باور می کند از این چهره های آرام و مظلوم توی روز آن قدر شیطنت ببارد؟ می خندم و آرام می بوسمشان. باید تا این وروجک ها بیدار نشده اند یک سری کارها را سرو سامان دهم و صبحانه ای هم برای علی حاضر کنم. تا بلند می شوم حالت تهوع می آید سراغم. دست می گذارم روی معده ام و فشار می دهم. حالت تهوع برای چی؟ بی خیالش می شوم و می روم سراغ کارها.

 

صبحِ دوشنبه

حس سبکی دارم. برخلاف چند شب گذشته، دیشب را خوب خوابیده ام. شلغم و عسل های دیروز جواب داد. سارا دیشب اصلاً سرفه نکرد. تا خود صبح راحت خوابید. خانه ساکت است. انگار علی رفته. چه قدر بی سر و صدا! لابد خواسته من بیشتر بخوابم. توی رختخواب غلت می زنم و خمیازه می کشم. هنوز ننشسته ام که احساس حالت تهوع اذیتم می کند. قبل اینکه فکر کنم که "چرا؟" اسید معده ام را توی مری ام احساس می کنم. بلند می شوم و می دوم به سمت دستشویی.

گلویم می سوزد. آبی به صورتم می زنم و توی آینه از خودم می پرسم: چه ات شده؟ یک آن مثل برق گرفته ها خشکم می زند. زمزمه می کنم: حالت تهوع. حاملگی. وا می روم. به زور خودم را سرپا نگه می دارم.

 

صبحِ سه شنبه

دیشب خوب نخوابیدم. مدام در فکر بی بی چکی بودم که دیروز خریده بودم. گاهی که خوابم می برد خواب های آشفته می دیدم. خواب ویار، خواب یک شکم بزرگ، خواب یک نوزاد کوچولو. کلی نذر و نیاز کردم که این حالت تهوع ها و ضعف های اخیر به چیز دیگری جز حاملگی ربط داشته باشد. تمام شب منتظر صبح بودم و یک ساعت است که خودم را به خواب زده ام تا علی صبحانه بخورد و برود ولی حالا جرئت ندارم از زیر پتو بیرون بیایم. اگر جواب تست مثبت بود چه؟ با دلشوره از رختخواب بلند می شوم. حالت تهوع. خودم را با قدم های آرام می رسانم به دستشویی. سه قطره می چکانم. کمی بعد دو تا خط قرمز نقش می بندد روی بی بی چک. لبم را گاز می گیرم و خیره نگاهش می کنم.

 

صبحِ چهار شنبه

علی دارد برای خودش نیمرو درست می کند. از بوی نیمرو بدم می آید. عق می زنم و سرم را می برم زیر پتو. دیروز چند بار پاپی شد که چرا سرحال نیستم و انگار در فکرم. یک جوری دست به سرش کردم. جرئت نکردم بهش بگویم. ترسیدم حس پدری اش گل کند و نگذارد تصمیم عاقلانه ای بگیرم. دودلی و تردید دیوانه ام کرده. نمی دانم باید چه کنم و کار درست چیست. هم از سقط کردنش می ترسم و هم از دنیا آمدنش. هرچه فکر کردم از بین تمام دوست و آشنا و فامیل فقط سه نفر بودند که هم قابل اعتماد بودند و  هم چیزهایی در این باره سرشان میشد اما تماس های دیروزم با آنها، به جای اینکه کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم، بیشتر از قبل سرگردانم کرد. تمام دیروز و دیشب به حرف های شان فکر می کردم. هر جمله در ذهنم هزار بار تکرار شد.

"به به! مبارکه. حالا چه اسمی میذاری که به سارا و سهیل بیاد؟"

"اگه دنیا بیاد و اذیت بشه که بدتره."

"حقته که تصمیم بگیری نگهش داری یا نه هرچند سقط عوارض پزشکی داره ولی اگر دلت نخوادش همون بهتر که نباشه."

"اگه می تونی با شرایط جدید کنار بیای نگهش دار."

"اگر تصمیمت قطعیه زودتر برای سقط اقدام کن چون هر روز که بگذره کار سخت تر میشه."

"هیچ راه قانونی برای سقط وجود نداره."

"آخی گناه داره. دلت میاد؟"

"میشه با یه جوشونده گیاهی هم کار رو تموم کنی ها."

" اونم یکیه مثل سهیل و سارا، انگار داری با دستای خودت سارا رو خفه می کنی."

سردرد هم به حالت تهوع ام اضافه شده. کاش این جمله ها از ذهنم پاک میشد. کاش حرف های طاهره را نشنیده بودم. چرا با سارا و سهیل مقایسه اش کرد.؟

 

صبحِ پنج شنبه

علی دیروز می گفت: "جدی جدی یه چیزیت شده ها. چرا این قدر کلافه ای؟" گفتم از خستگی ست. گفتم بچه ها اذیتم کرده اند. دروغ نگفتم! خسته ام. بچه ها اذیتم می کنند. رسیدگی بهشان سخت است. شیطان و بازیگوش شده اند و از دیوار راست بالا می روند. این وسط من چطور می توانم منتظر آمدن یک بچه ی دیگر باشم؟ چطور هفت هشت ماه دیگر یک نوزاد بیاید وسط این همه خستگی و کار؟ نه. به صلاح نیست که بیاید. نه به صلاح من و علی و این موقعیت زندگی مان، نه به صلاح سهیل پنج ساله و سارای دو ساله ام و نه به صلاح خودش. تصمیمم را گرفته ام. دست می گذارم روی شکمم و زمزمه می کنم: برای خودت بهتره که نباشی. خودتم اذیت میشی. باشه کوچولو؟

 

صبحِ جمعه

سارا و علی سمت راستم خوابیده اند. سارا سرش را گذاشته روی بازوی علی. چهره اش توی خواب معصومانه و دوستداشتنی ست. هوس می کنم ببوسمش اما از ترس بیدار شدنش صرف نظر می کنم. آرام بلند می شوم. حالت تهوع را حبس می کنم در قفسه ی سینه ام و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه می رسانم. پلاستیک محتوی جوشانده را از کشوی دوم درمی آورم و نگاهش می کنم. یک آن پرتش می کنم. درست مثل واکنش دیروزم. وقتی مریم پلاستیک جوشانده را به دستم داد، وقتی یک لحظه از ذهنم گذشت که چه کاربردی دارد، بی اختیار پرتش کردم. انگار آلت قتاله ای را به دست گرفته بودم. ولی کم کم آرام شدم و دوباره فکر کردم به شرایط خودم و بچه ها. خالی اش می کنم توی قوری و رویش آب جوش می ریزم. می گذارم سر کتری تا خوب دم بکشد. بویش بلند می شود و می خورد زیر دماغم. عق می زنم و جلوی دهانم را می گیرم. ثانیه ها به سختی می گذرند. می ترسم علی یا بچه ها بیدار بشوند. بلند می شوم و فوری صافی را می گذارم روی لیوان و جوشانده را می ریزم. لیوان را نزدیک لبم می برم. داغ است. دوباره عق می زنم. چند تا نفس عمیق می کشم تا حالم بهتر شود. تا بتوانم قد خوردن محتویات این لیوان حالت تهوع ام را کنترل کنم. دوباره حرف های طاهره رژه می روند توی ذهنم "اونم یه بچه ست مثل سهیل، مثل سارا. همون قدر عزیز و دوستداشتنی. منتهی فرقش اینه که این یکی از اون دوتا بی پناه تره. کار تو مثل این می مونه که داری سارا رو با دستای خودت خفه می کنی یا اینکه چاقو می کشی به صورت سهیل" عصبی شدم و داد زدم: خفه شو طاهره! گفت: باشه خفه میشم ولی با خفه شدن من حقیقت عوض نمیشه. این رو هم بدون که من دیگه نمی تونم دوست یه قاتل باشم!

دست می گذارم روی شکمم و بغض می کنم: به من گفت قاتل. دختره ی بی شعور. نمی فهمه که شرایطم سخته. نمی فهمه که برای خودت بهتره. ولی تو می فهمی؟ مگه نه؟ تو می فهمی من چی میگم عزیز دل مامان؟

ثانیه ها می ایستند. خشکم می زند. زمزمه می کنم: چی گفتم؟! عزیز دل مامان.؟! تو کی عزیز دل من شدی؟ من. من. مامان توام

بغض شش روزه ام می شکند و قطرات اشک یکی یکی می چکند توی لیوان در دستم. بلند می شوم و محتویات لیوان را خالی می کنم توی سینک ظرفشویی و زیر لب می گویم: دیگه نترس عزیزم. مراقبت هستم عزیز دل مامان.

 

 

*داستانی که برای مسابقه ی "میخواهم بمانم" نوشتم و البته فقط نوشتم! و برای شرکت در مسابقه ارسال نکردم. "می خواهم بمانم" جشنواره ای بود با موضوع " نه به سقط عمدی جنین". متاسفانه آمار وحشناکی دراین باره وجود دارد.

 

 


گاهی به اینجا سر می زنم. با عجله نگاهی به وبلاگ هایی که دنبال می کنم می اندازم ومی روم. با امید می روم. با امید اینکه روزی برمی گردم و تمام حرف های نگفته و تلمبار شده را اینجا می نویسم. با خودم می گویم که روزی تک تک داستان های کوتاه و بلند، حقیقی و خیالی ام،  را برای شما می نویسم. اما امروز حس کردم که زیادی خوش خیالم! من دیگر آن انار سابق نیستم. اوج وبلاگ نویسی ام در آستانه ی ۲۰ سالگی ام بود حالا اما نزدیک ۳۰ سالگی ایستاده ام. آن دختر دانشجوی مجرد، طی این ۱۰ سال همسر شده، چهار بار مادر شده و خیلی چیزها آموخته.  من از همین فضای کوچک وبلاگی مجازی، یک کوه تجربه آموخته ام، چه برسد به زندگی وسیع حقیقی. امید که تجربه ها پوشالی نباشد و آموخته ها، مرا به سمت تقوا سوق دهد.


قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری. هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، هممممم رو درز گرفتم. محکم بستم. سخت بود، سخته. یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر. حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه  گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان. مامان. من مامانم رو میخوام. دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم. من از دنیا می ترسم. مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان. همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم. چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا. آخه چه قدر مهربونید.؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم


 

دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های نه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید نصف شان را حذف کنیم و ضروری ترها را بخریم. اگر ضروری ها را بخریم پولی که تهش باقی می ماند کفاف کرایه خانه را می دهد؟! دلگیرم از زندگی. اشتیاقی به سالی که در راه است ندارم. جاده زندگی مان سنگلاخی شده. به سمت هر دری که می رویم به رویمان بسته می شود.

"چه بچه ی آرومی داری." رویاست که رشته ی افکارم را پاره می کند. می خندم و حنانه را در بغلم جا به جا می کنم و می گویم: "آره، الان رو دنده ی خوبشه." سوسن می پرد میان حرف هایمان و می گوید: "یعنی دنده ی بدم داره؟!" بله ای می گویم و سر کم مو و لطیف حنانه را می بوسم. با آن چشم های عسلی رنگ و گرد و دهان نیمه باز، معصومانه به اطرافش نگاه می کند. کاش میشد نمی آوردمش. متوجه نگاه رویا هستم. گاهی زیر چشمی و گاهی به وضوح حنانه را نگاه می کند. پانزده سال دوا و دکتر برایش چاره نکرده. نفس عمیقی می کشد، انگار با این آه تمام پانزده سال حسرتش را مرور می کند. سوسن صدایش می زند و می پرسد: موهات رو امسال چه رنگی میذاری؟ رویا با بی میلی و بی حوصلگی می گوید: احتمال زیاد روشن نذارم. خسته شدم از روشن و بعد می رود و دسته موی باریکی از زیر کلاه خانم میانسالی که زیر سشوار نشسته بیرون می کشد و چک می کند و می گوید: اگه میخواید خیلی روشن نشه دیگه بشوریدش. و بر می گردد سر کارش.

سوسن دوباره پرحرفی اش را از سر می گیرد: حالا تیره میذاری؟ یعنی چه رنگی؟ آخه تیره تو چشم نیست. اصلا معلوم نیست رنگ گذاشتی. رویا حرفش را قطع می کند که: خب باشه. حالا بعدا. بجنب دختر. مردم منتظرن. و تند تند با حرکات سریع دستانش بند می اندازد. النگوهای آینه ای و پهنش بالا و پایین می روند و به هم می خورند و مرا می برند به دو سال پیش. همان شبی که امیر نشست کنارم و النگوها را گذاشت کف دستم و گفت: اینها مال توست. دلم میشکنه اگه دیگه توی دستات نباشه. خودم جورش می کنم. گفتم چطوری؟ گفت: قرض، وام. کار کارگاه که پیش رفت و رونق گرفت قرضم رو میدم. اقساط وامم رو میدم. تو غصه اش رو نخور. در حالی که سعی می کردم بغض نکنم گفتم از کی قرض می گیری امیرجان؟ از کجا وام می گیری؟ چه قدر وام و قرض. اگه کار کارگاه به این زودیا رونق نگرفت؟ اگه دوباره عمو جلال ضامن شد و قسط ها عقب افتاد. النگوها را گذاشتم روی زمین و گفتم: من اینها رو نمی خوام. بذار سرمایه مون از مال خودمون باشه تا تن مون نلرزه. تا دلمون قرص باشه. اصلا قرض. تو که میخوای از مردم قرض بگیری. بیا از من قرض بگیر. و بعد چشمکی زدم در حالی که سعی می کردم بخندم گفتم: کی قرضم رو برمی گردونی آقاامیر؟ خندید. نه شیرین بلکه خیلی غمگین. آهی کشید و گفت ان شالله به زودی.

خانمی هم سن و سال من در حالی که نفس نفس می زند وارد می شود. با همه سلام علیک کرد و نشست کنار من. در حالی که شالش را باز می کرد و تکان می داد تا خنک شود گفت: اوووف، چه گرم شده هوا. هنوز بهار نیومده، تابستون شده. کسی چیزی نگفت جز سوسن که منتظر است یک نفر دهان باز کند و حرفی بزند تا او ادامه اش دهد! "از بس این زنها دعا کردن هوا خوب بشه تا بتونن راحت خونه تی بکنن" و بعد قهقه ای زد آن قدر که دندان های آسیابش را دیدم. خانم تازه وارد آرام، جوری که فقط من بشنوم گفت: وای چه قد شلوغه. شما چند وقته نشستی؟ گفتم: نیم ساعتی میشه. گفت: آخی. با این بچه. بدیدش بغل من و بعد بی آنکه منتظر جواب یا واکنشی از من باشد دست دراز کرد و حنانه را گرفت. حنانه غریبی که نکرد هیچ، حتی برایش می خندید. من دوباره به لیست خریدم نگاه کردم و رفتم به شش ماه پیش.

امیر با شیطنت لیست را از دستم کش رفت و در حالی که به سمت در می رفت گفت: ای بابا، خودم بلدم خرید کنم. لازم نیست جلوی هرکدوم یه پرانتز یه خطی باز کنی و ویژگی های نوع مرغوبش را توضیح بدی. شما فقط مراقب خودت و حنانه خانومم باش. خداحافظ. من رفتم." در حالی که از سنگینی روزهای آخر بارداری آهسته قدم بر میداشتم خودم را رساندم به کشوی اول میز تحریر. کشوی پول ها، قبض ها، دفترچه قسط ها، چک ها و هر چیزی که مربوط به حساب کتاب های مالی این خانه بود. تنها کشویی که من با آن کار نداشتم چون امیر هیچ وقت نمی گذاشت من بفهمم اوضاع مالی این خانه چطور است. او فقط از من لیست خرید می خواست و می گفت: هرچیزی لازم داری بنویس. ولی این بار آمده ام سراغ این کشو تا شاید بتوانم از راز سر به مهر این روزهایش پرده بردارم. چرا هرچه از اوضاع کارگاه می پرسم طفره می رود؟

صدای گریه حنانه برمی گرداندم به سالن. خانمی که کنارم نشسته و حنانه را در آغوش دارد سعی می کند آرامش کند اما نمی تواند. او را به سمتم گرفت و گفت فکر کنم شیر میخواد. لبخندی به نشانه تایید زدم و در حالی که داشتم حنانه را می گرفتم توی صورتش نگاه کردم. اشک. چشمانش به وضوح پر از اشک بود. لبخندم خشکید اما خجالت کشیدم چیزی بپرسم. حنانه را آرام کردم و او هنوز به ما نگاه می کرد. خودش شروع کرد به گفتن: یاد دختر خودم افتادم. درست شبیه دختر شما کم مو بود. همه میگفتن دخترت کچله. بیا و ببین حالا چه موهایی داره. و با بغض ادامه داد: چهار سال و نیمه شده. شش ماهه که ندیدمش. باباش اجازه نمیده ببینمش. خیلی سعی کردم به خاطر دخترم اون زندگی رو نگه دارم اما نشد. کار ما دیگه به بن بست رسیده بود. و بعد اشک هایی که تا الان در چشم هایش بود با یک پلک سبک، سرازیر شد. خیلی سریع پاکشان کرد. دوست نداشت کسی ببیندشان. تنها جمله ای که میشد بگویم را آرام به زبان آوردم: " ان شالله درست میشه" و رفتم به روزهای پیش و اشک های خودم.

حنانه ی پنجاه و پنج روزه را گذاشتم روی پاهایم و شروع کردم به تکان دادن. با دلخوری به امیر گفتم: فقط به من بگو من کجای زندگیتم؟؟ چه قد برای من ارزش قائلی؟ امیر جوابم را داد که: خب معلومه که خ حرفش را قطع کردم که نه. نگو خیلی. تو منو محرم رازت ندونستی. من از بقیه باید بشنوم که کار کارگاه به کجا کشیده؟ نمی تونستم کاری کنم ولی همدم و همرازت که بودم. نبودم؟! و زدم زیر گریه. امیر نشست کنارم. عزیزم گریه نکن. خودت می دونی که چرا چیزی نگفتم. امید داشتم کم کم درست بشه. میخواستم تو غصه نخوری. من طلاهای تو را برای این کار گذاشتم. چطور میومدم و می گفتم که فروش نداریم. تو را به خدا گریه نکن.

رویا صدایم می کند و می گوید نوبتم شده. حنانه را می سپارم به خانمی که کنارم نشسته و می نشینم زیر دست رویا. چشم هایم را می بندم . صدای جیرینگ جیرینگِ به هم خوردن النگوهای رویا می آید. صدای سوسن که از خواهر کوچک ترش می گوید که خواستگارهایش را به خاطر او رد می کند و می گوید "تو هشت سال بزرگ تری آبجی. اول نوبت توست." صدای رویا که از برادرش می گوید که یک سال بیشتر است که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمدند سر یک بیماری عجیب غریب که یک دفعه سراغ بچه ی یازده ساله شان آمده. صدای زمزمه ی آرام لالایی خانمی که حنانه را بغل گرفته و لابد دارد به دخترش فکر می کند، صدای خانم میانسالی که موهایش را بلوند کرد و دارد می گوید از وقتی قلبش را عمل کرده نفسش می سوزد. از ذهن می گذرانم: لقد خلقنا الانسان فی کبد.

حنانه را بغل می گیرم و می زنم بیرون. هوای مطبوع دم عید مشامم را نوازش می دهد. بوی بهار می رسد. بهاری در باور من. امیر از آن طرف خیابان بوق می زند. نگاهش که می کنم دست تکان می دهد. می خندم و در حالی عرض خیابان را طی می کنم که زیر لب می گویم: ان مع العسر یسرا.

 

 

 

* متن فوق یک داستان است.

** آقایان ببخشند اگر داستان نه بود!

 


چند نفر از دوستان، تذکر داده بودند که متن پست ها را منظم کنم. تمام تنظیمات را لحاظ می کردم اما موقع ثبت مطلب به هم می ریخت. گاهی هم متن با تنظیماتی خلاف آنچه مشخص کرده بودم ثبت میشد! نمی دانم مشکل از من بود یا بیان یا ورد!

به هرحال حالا تلاشی کرده ام. خوب شده آیا؟؟


 

دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های نه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید نصف شان را حذف کنیم و ضروری ترها را بخریم. اگر ضروری ها را بخریم پولی که تهش باقی می ماند کفاف کرایه خانه را می دهد؟! دلگیرم از زندگی. اشتیاقی به سالی که در راه است ندارم. جاده زندگی مان سنگلاخی شده. به سمت هر دری که می رویم به رویمان بسته می شود.

"چه بچه ی آرومی داری." رویاست که رشته ی افکارم را پاره می کند. می خندم و حنانه را در بغلم جا به جا می کنم و می گویم: "آره، الان رو دنده ی خوبشه." سوسن می پرد میان حرف هایمان و می گوید: "یعنی دنده ی بدم داره؟!" بله ای می گویم و سر کم مو و لطیف حنانه را می بوسم. با آن چشم های عسلی رنگ و گرد و دهان نیمه باز، معصومانه به اطرافش نگاه می کند. کاش میشد نمی آوردمش. متوجه نگاه رویا هستم. گاهی زیر چشمی و گاهی به وضوح حنانه را نگاه می کند. پانزده سال دوا و دکتر برایش چاره نکرده. نفس عمیقی می کشد، انگار با این آه تمام پانزده سال حسرتش را مرور می کند. سوسن صدایش می زند و می پرسد: موهات رو امسال چه رنگی میذاری؟ رویا با بی میلی و بی حوصلگی می گوید: احتمال زیاد روشن نذارم. خسته شدم از روشن و بعد می رود و دسته موی باریکی از زیر کلاه خانم میانسالی که زیر سشوار نشسته بیرون می کشد و چک می کند و می گوید: اگه میخواید خیلی روشن نشه دیگه بشوریدش. و بر می گردد سر کارش.

سوسن دوباره پرحرفی اش را از سر می گیرد: حالا تیره میذاری؟ یعنی چه رنگی؟ آخه تیره تو چشم نیست. اصلا معلوم نیست رنگ گذاشتی. رویا حرفش را قطع می کند که: خب باشه. حالا بعدا. بجنب دختر. مردم منتظرن. و تند تند با حرکات سریع دستانش بند می اندازد. النگوهای آینه ای و پهنش بالا و پایین می روند و به هم می خورند و مرا می برند به دو سال پیش. همان شبی که امیر نشست کنارم و النگوها را گذاشت کف دستم و گفت: اینها مال توست. دلم میشکنه اگه دیگه توی دستات نباشه. خودم جورش می کنم. گفتم چطوری؟ گفت: قرض، وام. کار کارگاه که پیش رفت و رونق گرفت قرضم رو میدم. اقساط وامم رو میدم. تو غصه اش رو نخور. در حالی که سعی می کردم بغض نکنم گفتم از کی قرض می گیری امیرجان؟ از کجا وام می گیری؟ چه قدر وام و قرض. اگه کار کارگاه به این زودیا رونق نگرفت؟ اگه دوباره عمو جلال ضامن شد و قسط ها عقب افتاد. النگوها را گذاشتم روی زمین و گفتم: من اینها رو نمی خوام. بذار سرمایه مون از مال خودمون باشه تا تن مون نلرزه. تا دلمون قرص باشه. اصلا قرض. تو که میخوای از مردم قرض بگیری. بیا از من قرض بگیر. و بعد چشمکی زدم در حالی که سعی می کردم بخندم گفتم: کی قرضم رو برمی گردونی آقاامیر؟ خندید. نه شیرین بلکه خیلی غمگین. آهی کشید و گفت ان شالله به زودی.

خانمی هم سن و سال من در حالی که نفس نفس می زند وارد می شود. با همه سلام علیک کرد و نشست کنار من. در حالی که شالش را باز می کرد و تکان می داد تا خنک شود گفت: اوووف، چه گرم شده هوا. هنوز بهار نیومده، تابستون شده. کسی چیزی نگفت جز سوسن که منتظر است یک نفر دهان باز کند و حرفی بزند تا او ادامه اش دهد! "از بس این زنها دعا کردن هوا خوب بشه تا بتونن راحت خونه تی بکنن" و بعد قهقه ای زد آن قدر که دندان های آسیابش را دیدم. خانم تازه وارد آرام، جوری که فقط من بشنوم گفت: وای چه قد شلوغه. شما چند وقته نشستی؟ گفتم: نیم ساعتی میشه. گفت: آخی. با این بچه. بدیدش بغل من و بعد بی آنکه منتظر جواب یا واکنشی از من باشد دست دراز کرد و حنانه را گرفت. حنانه غریبی که نکرد هیچ، حتی برایش می خندید. من دوباره به لیست خریدم نگاه کردم و رفتم به شش ماه پیش.

امیر با شیطنت لیست را از دستم کش رفت و در حالی که به سمت در می رفت گفت: ای بابا، خودم بلدم خرید کنم. لازم نیست جلوی هرکدوم یه پرانتز یه خطی باز کنی و ویژگی های نوع مرغوبش را توضیح بدی. شما فقط مراقب خودت و حنانه خانومم باش. خداحافظ. من رفتم." در حالی که از سنگینی روزهای آخر بارداری آهسته قدم بر میداشتم خودم را رساندم به کشوی اول میز تحریر. کشوی پول ها، قبض ها، دفترچه قسط ها، چک ها و هر چیزی که مربوط به حساب کتاب های مالی این خانه بود. تنها کشویی که من با آن کار نداشتم چون امیر هیچ وقت نمی گذاشت من بفهمم اوضاع مالی این خانه چطور است. او فقط از من لیست خرید می خواست و می گفت: هرچیزی لازم داری بنویس. ولی این بار آمده ام سراغ این کشو تا شاید بتوانم از راز سر به مهر این روزهایش پرده بردارم. چرا هرچه از اوضاع کارگاه می پرسم طفره می رود؟

صدای گریه حنانه برمی گرداندم به سالن. خانمی که کنارم نشسته و حنانه را در آغوش دارد سعی می کند آرامش کند اما نمی تواند. او را به سمتم گرفت و گفت فکر کنم شیر میخواد. لبخندی به نشانه تایید زدم و در حالی که داشتم حنانه را می گرفتم توی صورتش نگاه کردم. اشک. چشمانش به وضوح پر از اشک بود. لبخندم خشکید اما خجالت کشیدم چیزی بپرسم. حنانه را آرام کردم و او هنوز به ما نگاه می کرد. خودش شروع کرد به گفتن: یاد دختر خودم افتادم. درست شبیه دختر شما کم مو بود. همه میگفتن دخترت کچله. بیا و ببین حالا چه موهایی داره. و با بغض ادامه داد: چهار سال و نیمه شده. شش ماهه که ندیدمش. باباش اجازه نمیده ببینمش. خیلی سعی کردم به خاطر دخترم اون زندگی رو نگه دارم اما نشد. کار ما دیگه به بن بست رسیده بود. و بعد اشک هایی که تا الان در چشم هایش بود با یک پلک سبک، سرازیر شد. خیلی سریع پاکشان کرد. دوست نداشت کسی ببیندشان. تنها جمله ای که میشد بگویم را آرام به زبان آوردم: " ان شالله درست میشه" و رفتم به روزهای پیش و اشک های خودم.

حنانه ی پنجاه و پنج روزه را گذاشتم روی پاهایم و شروع کردم به تکان دادن. با دلخوری به امیر گفتم: فقط به من بگو من کجای زندگیتم؟؟ چه قد برای من ارزش قائلی؟ امیر جوابم را داد که: خب معلومه که خ حرفش را قطع کردم که نه. نگو خیلی. تو منو محرم رازت ندونستی. من از بقیه باید بشنوم که کار کارگاه به کجا کشیده؟ نمی تونستم کاری کنم ولی همدم و همرازت که بودم. نبودم؟! و زدم زیر گریه. امیر نشست کنارم. عزیزم گریه نکن. خودت می دونی که چرا چیزی نگفتم. امید داشتم کم کم درست بشه. میخواستم تو غصه نخوری. من طلاهای تو را برای این کار گذاشتم. چطور میومدم و می گفتم که فروش نداریم. تو را به خدا گریه نکن.

رویا صدایم می کند و می گوید نوبتم شده. حنانه را می سپارم به خانمی که کنارم نشسته و می نشینم زیر دست رویا. چشم هایم را می بندم . صدای جیرینگ جیرینگِ به هم خوردن النگوهای رویا می آید. صدای سوسن که از خواهر کوچک ترش می گوید که خواستگارهایش را به خاطر او رد می کند و می گوید "تو هشت سال بزرگ تری آبجی. اول نوبت توست." صدای رویا که از برادرش می گوید که یک سال بیشتر است که بین خانه و بیمارستان در رفت و آمدند سر یک بیماری عجیب غریب که یک دفعه سراغ بچه ی یازده ساله شان آمده. صدای زمزمه ی آرام لالایی خانمی که حنانه را بغل گرفته و لابد دارد به دخترش فکر می کند، صدای خانم میانسالی که موهایش را بلوند کرد و دارد می گوید از وقتی قلبش را عمل کرده نفسش می سوزد. از ذهن می گذرانم: لقد خلقنا الانسان فی کبد.

حنانه را بغل می گیرم و می زنم بیرون. هوای مطبوع دم عید مشامم را نوازش می دهد. بوی بهار می رسد. بهاری در باور من. امیر از آن طرف خیابان بوق می زند. نگاهش که می کنم دست تکان می دهد. می خندم و در حالی عرض خیابان را طی می کنم که زیر لب می گویم: ان مع العسر یسرا.

 

 

 

* متن فوق یک داستان است.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها