فاطمیه 1433، مصادف با اردیبهشت1391
دانشجوی سال آخر بودم. شدیداً سردرگم و خسته. از همه جا بریده. یک روز عصر، نزدیک غروب، توی دانشگاه فکر می کردم و قدم می زدم. راه های مختلفی پیش رویم بود و باید تصمیمات مهمی می گرفتم برای ادامه تحصیل، برای ازدواج، برای فعالیت فرهنگی، برای انتخاب برخی علایق متضاد، برای زندگی. هرچه بیشتر فکر می کردم و م می گرفتم، کمتر به نتیجه و اطمینان قلبی می رسیدم. گیج و سرگردان بودم. به خودم آمدم و دیدم رسیده ام کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. کفش هایم را در آوردم و از پله ها بالا رفتم. به یکی از ستون ها تکیه دادم و تمام کلافگی ام را گریه کردم. کمی سبک شدم. بلند شدم و رفتم سر تک تک قبرهای نورانی. پنج شهید گمنام. هم سن و سال خودم بودند. از آنها کمک خواستم. اما انگار آنها مرا فرستادند به در خانه ی دیگری. چشمم به پوستری افتاد که روی یکی از ستون ها چسبانده شده بود، عکس گریان آقا و جمله ای از ایشان با چنین مضمونی: "من حاجاتم را در طول سال جمع می کنم و در ایام فاطمیه طلب می کنم" فاطمیه بود. دعا کردم. مادر جان، کمکم کن در راهی قرار بگیرم که به تو نزدیکم کند
 
فاطمیه 1434، مصادف با فروردین 1392
نوعروس بودم. آقای داماد رفته بود به شهری دور. پدر و مادرشان هم رفته بودند مکه. من بودم و خواهرشوهر مجردم. یکی از اقوام دعوت مان کردند مهمانی. شبِ پیش هم آنجا بودیم. می خواستند تنها نباشیم. فاطمیه بود. ما باید تصمیم می گرفتیم که برویم به مهمانی یا مراسم. یک شب بارانی بود. آسمان عجیب می بارید. راهی مسجد شدیم برای عزای حضرت مادر. دعای فاطمیه سال قبلم به اجابت رسیده بود. توی این یک سالی که گذشته بود مسیر زندگی ام کاملاً روشن شده بود. درباره ادامه تحصیل تصمیم گرفته بودم. برخی علایق را با رضایت کنار گذاشته بودم، ازدواج کرده بودم. از انتخابم یا بهتر بگویم انتخابِ خدا برایم، راضی بودم.
 
فاطمیه 1435، مصادف با فروردین 1393
با همسرم رفته بودیم مسجد برای مراسم شب های فاطمیه. قلب کوچولوی طفلی در بطنم می تپید. میان روضه ها و اشک ها، دعا می کردم برای سلامتی اش. برای صالح بودنش. او را به دعا از خدا خواسته بودیم. قرآن باز کرده بودیم. صفحه 55 آمده بود. هُنَالِکَ دَعَا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاءِ.
 
فاطمیه 1436، مصادف با اسفند1393
از تجربه ی مادری قبل، فقط داغی سنگین نشسته بود روی دلم. آغوشم خالی بود و روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و باز هم روزهای سختی بود. فرشته ی دومم در راه بود ولی حال روحی و جسمی ام تعریفی نداشت. پریشان بودم و غمگین و مضطرب. ظهر بود .پای تلویزیون نشسته بودم. برنامه سمت خدا بود. درباره حضرت زهرا می گفتند. درباره ی مظلومیتش. درباره ثواب روضه گرفتن برایش. درباره اثر اشک ریختن برای غمش. تصمیم گرفتم شب بروم مسجد. بروم و دعا کنم تا تجربه ی تلخ قبلی تکرار نشود. بروم بگویم من پارسال توی مجلس شما دعا کردم، انتظار نداشتم چنین پیشامدی را. ساعتی نگذشته بود. حالم بد شد. خیلی بد. آن قدر که نمی توانستم بروم مسجد. بچه ام داشت از دستم می رفت. تصور یک داغ دیگر جگرم را می سوزاند. دلم حسابی شکست. متوسل شدم به مادر پهلو شکسته ام. نذر کردم. این فرزند را برای ما سالم و صالح حفظ بفرمایید. توی خانه مان روضه می گیریم برای شما. شش روز. سه روز فاطمیه اول و سه روز فاطمیه دوم. تا وقتی توان در بدن داریم. تا وقتی زنده ایم.
 
فاطمیه 1437، مصادف با اسفند1394
دخترم هفت ماهه شده. الحمدالله که هم نام مادر است .وقت ادای نذر شده. خانه رنگ بوی عزای مادر گرفته. از چند روز پیش همه جا را مرتب کرده ایم. سیب سرخ و خرما گرفته ایم. قند و چای و هل گذاشته ام دم دست. پرچم مشکی زده ایم. لباس مشکی بر تن کرده ایم. از این پس خاطره مشترکی از فاطمیه ی هر سال داریم. روضه می گیریم در خانه مان.
 
 
 
* از نوشته های قدیمی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها