خوشحالم که "سِفرعشق" را دوباره خواندم. خوشحال ترم که از روی نسخه ی چاپ شده خواندم. همان قدر که از اینستاگرام فراری ام، به وبلاگ علاقه مند. همان قدر که از وبلاگ فراری ام، به دفترچه ام علاقه مند. همان قدر که از کتاب صوتی و الکترونیکی فراری ام، کتاب چاپ شده را دوست می دارم. اصلاً لمس واژه ها و صفحاتِ کتاب برایم مرحله ای ست از خواندن کتاب. مرحله ی مهم دیگری هم دارم به نام بوییدن کتاب! من قبل از خواندن کتاب ها، آنها را می بویم. بعضی کتاب ها بوی یاس می دهند، بعضی بوی باران. بعضی بوی نفت، بعضی بوی پول، بعضی بوی خاک، بعضی بوی اردیبهشت، بعضی بوی انار.

سِفرعشق را که از دست خانم فروشنده گرفتم باز کردم و بوییدم. با تعجب نگاهم کرد. این دومین باری ست که این طور نگاهم می کند. چند دقیقه قبل تر گفته بودم سرچ کند و ببیند که سِفر عشق را دارند یا نه. نداشتند. حدس زدم اشتباه تایپ کرده باشد. گفتم سِفر را با سین تایپ کنید. در حالی که تایپ می کرد، گفت: پس بگو سَفر عشق. گفتم نه، سِفر عشق. از بالای عینکش عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. هیچ نگفتم و فقط به انارِ روی جلد "یادت باشد"ِ روی میز خیره شدم. وقتی کتاب را به دستم داد خواستم به کسره ی زیر سین روی جلد کتاب اشاره کنم که بی خیالش شدم. حوصله ی اثبات و جدال نیست این روزها.

داشتم از سِفرعشق می گفتم. وقتی به دست گرفتمش کتاب را باز کردم و بوییدم. بوی عجیبی داشت. بوی خوشِ آشنایی. از کتاب فروشی بیرون آمدم در حالی که داشتم فکر می کردم که این بوی آشنا، عطر چیست.؟


به فصل "دیوانگی" که رسیدم کم کم اشک هایم روی کتاب می چکید و بوی صفحات برایم آشناتر میشد. 

یا مُحَمَّدَاهْ صَلَّى عَلَیْکَ مَلَائِکَةُ السَّمَاءِ، هَذَا الْحُسَیْنُ مُرَمَّلٌ بِالدِّمَاءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ، وَ بَنَاتُکَ سَبَایَا، إِلَى اللَّهِ الْمُشْتَکَى. 

دوباره کتاب را بوییدم. بوی سیب می داد.

 

 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها